هر چند اومانیسم در معنای خاص آن از جنبه های اساسی و زیربنایی جنبش رنسانس است اما پیشینه ی آن از لحاظ تاریخی به فرهنگ یونان باستان باز می گردد. در یونان باستان، خدایان صفات و سجایای انسانی و حتی صورت انسانی داشتند. موضوع شعر از حماسه های هومری تا واپسین دوره ی فرهنگ یونانی، انسان و سرنوشت انسان بود.

اندام انسانی مهم ترین مسأله هنر مجسمه سازی و نقاشی به حساب می آمد. توجه به انسان در آن دوره به حد اعلای خود رسید؛ و حتی در اندیشه ی سوفسطائیان انسان مقیاس همه چیز بود سقراط نیز در همان دوره تأکید فراوان بر خودشناسی داشت. به طور کلی بسیاری تاریخ فرهنگ یونانی را تاریخ وقوف با ارزش حیثیت انسان و استقلال فرد انسانی می دانند.

با زوال استقلال یونان، فرهنگ یونانی هرچند به صورت رنگ باخته به روم منتقل گردید. دموکراسی و آزادی فردی مطابق نمونه ی یونانی، در روم هرگز پا نگرفت ولی به هر حال شیوه ی فکر یونانی و اندیشه ی استقلال تفکر انسانی در روم به زندگی خود ادامه داد.

اما با ظهور و اشاعه ی مسیحیت در روم و دیگر نقاط اروپا و نضج گرفتن کلیسا وضع از بُن دگرگون گردید. به مرور کلیسا مدعی شد که یگانه حافظ حقیقت الاهی در روی زمین است و انسان شناسی مسیحی بر انسان شناسی متاثر از فرهنگ یونانی غالب شد. در این دوره علم و فلسفه خادم الاهیات مسیحی است. در نتیجه کلیسا حق انتخاب مواد آموزشی و پژوهشی را از پیروان خود سلب می کرد و حتی علوم تجربی را تحت نظارت خود در آورد.

این جریان، خصوصاً در بخشی از دوره ی میانه، ادامه داشت تا این که در قرن چهاردهم یکباره در ایتالیا گرایش آشکار به فرهنگ باستان، نخست ناآگاهانه و اندکی بعد آگاهانه به طور انفجارآمیز پدیدار شد. و پس از آن به سراسر باختر زمین گسترش یافت.

این جنبش به جنبش رنسانس (نوزایی) مرسوم شد. نتیجه ی چنین نگرشی، استقلال فرد انسانی و آزادی از قیمومیت کلیسا و به بیان دیگر، پیدایی اومانیسم بود. اعجاب و شیفتگی این دوره نسبت به غنا و باروری عهد باستان موجب شد که شاعران، نویسندگان، سخنوران، تاریخ نویسان و پژوهشگرانی با عنوان «اومانیست» پدید آیند که ایده آل های خود را در آثار یونان باستان، قهرمانیهای رومیان و عقاید مسیحیان نخستین جستجو کنند.

به هر حال اومانیسم یکی از شاخصه های برجسته و جنبه های پرنفوذ رنسانس بود که با توجه به متون باستانی یونان، انسان را در مرکز تأملات خود قرار می داد.

این جنبش اومانیستی بیشترین همَّ خود را صرف گریز از وضعیت حاکم در دوره ی قرون وسطا و نفوذ کلیسایی قرار داده بود؛ و چندان دغدغه ی نظم دادن به اندیشه های خود در چارچوبهای علمی و فلسفی را نداشت. اومانیست ها، بیشتر از اندیشه هایی استقبال می نمودند که در تقابل و تخالف نظام حاکمِ قرون وسطایی شکل می گرفت. آنها مفاهیمی از قبیل اختیار و آزادی انسان را – در مقابل اندیشه ی حاکمیت امپراتوری و کلیسا و اصول فئودالیته – همواره می ستودند.

طبیعت گرایی، تصدیق جایگاه لذت در زندگی اخلاقی، تساهل و تسامح دینی از دیگر موضوعاتی بود که بتدریج مورد علاقه ی اومانیست ها قرار گرفت.

جنبش اومانیستی هرچند به دلایل مختلف در پایان قرن شانزدهم میلادی – به عنوان یک جنبش – رو به اضمحلال گذاشت، لکن تاثیر خود را به عنوان یک نگرش نوین، در دوره ی خود و جریانهای فکریِ پس از آن و به طور کلی بر فکر و فرهنگ و رفتار تمدن جدید غربی تا به امروز به جای گذاشته است؛ به طوری که در عرصه ی هنر و ادب که اومانیست ها آن را به عنوان نخستین گریزگاه خود برای رسیدن به آزادی اندیشه و بیانِ انسانی انتخاب کرده بودند، افرادی چون پترارک (1304 – 1374)، بوکاچیو (1313 -1375) ظهور کردند که با انسان گرایی خود و این باور که فرهنگ آنها همان فرهنگ عهد عتیق کلاسیک است، بینش عصر رنسانس را پی ریزی کردند.

نظرات آنان الهام بخش بسیاری از نویسندگان، شاعران، نقاشان و پیکرسازان گردید. ظهور افراد دیگری هم چون اراسموس و لوتر در عرصه ی مذهب و پیدایی نهضت اصلاح دین، و پیشرفتهای بزرگ علمی در عرصه ی علوم زیست شناسی، پزشکی، شیمی، فیزیک به گونه ای تحت تاثیر این دوره و این جریان فکری است. از لحاظ فلسفی نیز اغلب فلسفه های پس از رنسانس متاثر از نگرش اومانیستی بوده اند.

نکته ی قابل توجه این که اومانیسمِ دوره ی رنسانس، اومانیسم فلسفی نبود ولی در دوره ی جدید همگام با ظهور فیلسوفانی چون برونو، بیکن، دکارت، اسپینوزا در نحله ی راسیونالیستی (اصالت عقلی) و لاک، بارکلی و هیوم در نحله ی آمپرپستی (اصالت تجربه ای)، بتدریج مفاهیم منسجم فلسفی خود را باز می یافت.

در قرنهای هفدهم و هجدهم (دوره روشنگری) تاثیر اندیشه های اومانیستی بر افکار و آثار این دوره کاملاً آشکار است. در این دوره مجموعه ای از بزرگان ادبا، فلاسفه و دانشمندان مانند ولتر، مونتسکیو، دیدرو، دالامبر، لاک، هیوم، کندرسه و...می زیستند، که اعتقاد عمومی آنها بر این بود که مسأله اساسی و محوری وجودِ آدمی، سر و سامان یافتن زندگی فردی و اجتماعی او، بر طبق موازین عقلی است، نه کشف اراده ی خداوند در مورد این موجودِ خاکی. هدف انسان، نه عشق و ستایش خداوند است و نه بهشت موعود؛ بلکه تحقق بخشیدن به طرحهای انسانی متناسب با این جهان است که از سوی عقل ارائه می شود.

می توان گفت که انسان گرایی این دوره نوعی روند و حرکت فرهنگی بود که زمینه های مختلف اخلاق، سیاست، تعلیم و تربیت، اقتصاد، حقوق و دین شناسی و...را تحت تاثیر جدی و دگرگون ساز خود قرار داده بود: در زمینه ی اخلاق بنا بر اندیشه ی انسان گرایانه ارزشها و باید و نبایدهای اخلاقی تنها بر مبنای عقل و وجدان و اخلاق علمی – و نه بر اساس آموزه های دینی – استوار می شود.

در عالم سیاست نیز امور بر اساس اراده و خواست انسان – در قالب اکثریت – تعیین می گردد؛ و دموکراسی به جای تئوکراسی می نشیند. در واقع اکثر اندیشه های سیاسی قرون اخیر – خصوصاً لیبرالیسم – بر مبنای اومانیسم پی ریزی شده اند.

این روند – یعنی روند اومانیسم دردوره ی روشنگری – تا دوره ی معاصر هم چنان ادامه یافته است. در واقع گذشته از بسیاری از جریانهای انتقادی که بر علیه تفکر اومانیسمِ عقل محور به راه افتاده است، درون مایه ی بسیاری از مباحث اخلاقی، حقوقی، سیاسی، دینی، زیباشناختی معاصر را هنوز اندیشه های انسان گرایانه شکل می دهد؛ هرچند که نامی از اومانیسم در خلال برخی از این مباحث برده نشود. اومانیست های امروزی، بیشترین تاثیر را از دیدگاه های اومانیستی عصر روشنگری پذیرفته اند.