نگرش اومانیستی با توجهات تازه ی خود نسبت به زندگانی طبیعی انسان و محیط او، بی تردید بر دستگاه دینی اثری فوق العاده داشت. اومانیست های دیندار با حرکتهای شورشگرانه ی خود، درصدد اصلاح دین بودند. نام جنبش دین پیرایی، هرچند قرین با نام مارتین لوتر است، اما نخستین زمینه های آن را اومانیست ها و بویژه اراسموس رودتردامی، یکی از پیشتازان اومانیسم، فراهم آوردند.
اراسموس که در واقع مبشر عقل بود، می خواست کلیسا را اصلاح کند و آن را تکیه گاه عقلانی، اخلاقی و طبیعی قرار دهد. با وجود اختلافات دیدگاههای اراسموس و لوتر، نظرات اراسموس نقش مهمی در قیام مارتین لوتر- که منتهی به تشکیل مذهب پروتستان شد- داشت.
هرچند اولین پیشگامان اومانیسم دینی سعی در سازگاری دادن اندیشه های اومانیستی با اندیشه های دینی داشتند لکن – پس از دوره ی اصلاح – سمت و سوی این جریان به مرور به گسترش اندیشه ی اومانیستی و غلبه و سیطره ی آن بر اندیشه های دینی و الاهی تمایل پیدا کرد.
به یک معنا، ابتدا تلاش اومانیست ها و مصلحان بر آن بود که اندیشه ی اومانیستی در چارچوب اصول مسیحیت تبیین گردد؛ لکن بعدها، به عکس، این اصول مسیحی بود که در چارچوب اندیشه ی اومانیستی تعبیر و قرائت شد. در واقع نگرش انسان گرایانه بر نگرش دینی غالب آمد و دینهایی با عنوان «دین انسانی» مطرح گردید. شدت این حرکت به گونه ای بود که حتی برخی اومانیست ها از اساس منکر هرگونه آیین وحیانی شدند.
از جمله ی این نوع تفکر می توان از «مذهب انسانیت» آگوست کنت، پوزیتویست فرانسوی نام برد که اعتقاد به یک «مذهب بشری مبتنی بر بی خدایی»، به منظور اصلاح اجتماعی، داشت.
در مجموع مهمترین تاثیر نگرش اومانیستی بر اندیشه های دینی را در غرب می توان به صورت زیر خلاصه کرد:
1. نفی واسطه گری صاحبان قدرت و کلیسا، میان انسان و خدا؛ 2. مقابله با تفاسیر ارباب کلیسا از کتاب مقدس؛ 3. فطری دانستن آموزه های عصر باستان همانند تعالیم مسیحیت؛ 4. مطرح شدن همه ی ادیان و طرح سازگاری آنها با هم؛ 5. پیدا شدن صبغه ی اینجهانی و انسانی در دین.
اما در مورد تاثیر این تفکر بر اندیشه های فلسفی باید گفت، اغلب فلسفه های پس از رنسانس به نحوی تحت نفوذ نگرش اومانیستی قرار گرفته اند.
اساساً این نوع نگرش از مهمترین شاخصه های فلسفه ی دوره ی جدید به شمار می آید. همچنان که گذشت، اومانیسم دوره ی رنسانس، اومانیسم فلسفی نبود؛ اما در دوره ی جدید با ظهور فیلسوفانی چون دکارت، اسپینوزا، لاک، بارکلی، هیوم و... و رواج دو جریان عمده ی فلسفی یعنی جریان عقل گرایی و تجربه گرایی، بتدریج مفاهیم فلسفی خود را باز می یافت.
در فلسفه های عقل گرا اگر سخن از اصالت عقل به میان می اید، در واقع مرجع خود را در یک مَنِ عقلانی انسانی باز می جوید. همچنان که در فلسفه های تجربه گرا که بر اصالت حس و تجربه تاکید می شود مرجع خود را در من تجربی انسانی جستجو می کند.
اصل معروف دکارتی یعنی می اندیشم پس هستم نقطه ی آغاز محوریت دادن به انسان در قالب «مَن اندیشنده» و نقطه ی آغاز اومانیسم فلسفی بود. البته باید دانست که در فلسفه ی دوره ی جدید و بویژه در عصر روشنگری، رویکرد انسان گرایانه بیشتر در مباحث معرفت شناختی جلوه و نمود پیدا می کند. گروهی از اندیشمندان و فیلسوفان بر عنصر عقلی شناخت تاکید می ورزیدند و گروهی دیگر بر عنصر حس.
توجه به خودِ انسان و در نظر گرفتن هویت شخصی و فرد انسانی به عنوان نقظه ی عزیمت تاملات فلسفی، در فلسفه های معاصر بویژه پراگماتیسم، مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم دنبال می شود که به اختصار به آنها اشاره می شود.