اگر چه تفکیک و بازشناسی مؤلّفه های مدرنیسم و گنجاندن آنها در چند اصل و چارچوب مشخّص کار بس دشواری است، در عین حال با اندکی مسامحه به نظر می رسد بتوان عمده مضامین گذشته را در چند اصل سلبیِ زیر گنجاند و شرح داد.
1- نفی وحدت گرایی و اعتقاد به کثرت، انشقاق و نسبیّت
هر آنچه تاکنون متّصف به وحدت انگاشته می شده است، در تفکّر پست مدرنیسم متکثّر معرفی می شود. اگر بتوان ایسمی برای پست مدرنیسم قائل شد، همانگونه که چالز جنکز معتقد است، آن ایسم پلورالیسم است.
تکثّر سالاری و نسبیّت باوری، روحیّه و گرایش و وضعیّتی است که به خوبی معرّف و نمایاننده دوران پسامدرن است.
در واقع همچنان که تا حدّی معلوم خواهد شد گو اینکه همه اصول بعدی نیز به نحوی همین دو اصل را به سان یک ترجیع بند تکرار می کنند. بسیاری از متفکران و شارحان، کثرت گرایی را محور تعریف خود از پست مدرنیسم قرار داده اند: ایهاب حسن، پست مدرن را به معنای پایان جهان بینی واحد می داند. لیوتار، آن را مقاومتی در برابر تبیین های واحد (یا نفی فراروایت ها) معرفی می کند. دریدا نیز معتقد است خصلت عمده پست مدرنیسم توجه و احترام به تمایزها و تفاوت هاست.
پست مدرنیست ها به تبع نیچه مخالف قرار دادن یک حقیقت مرکزی برای زندگی هستند؛ چرا که این صورت باید دیگر وجوه زندگی را منکر شویم. در واقع زندگی کلّیّتی از تفاوت ها و تکثّرها و پراکندگی هاست که نمی توان آن را به یک اصل واحد، یا یک غایت و آرمانگرایی (ایدئالیسم)، غایت گرایی، غایت شناسی، تجانس بخشی، همسان سازی و ذات گرایی است. از این روست که نیچه به فلسفه، علم و دین، به خاطر تعیین یک حقیقت مرکزی می تاخت؛ و معتقد بود این مرکزگرایی و غایت شناسی موجب انکار تمایزهاست. زندگی برحسب هیچ حقیقت غایی شناخت نیست.
این میل و گرایش به پراکندگی و چندگانگی و کثرت –که در واقع واکنشی به مطلق اندیشی های مدرنیسم است- در تمامی عرصه ها، از فلسفه گرفته تا علوم اجتماعی و تا ادبیات و هنر، و نیز به شکلی کاملاً ملموس در معماری، خود را به خوبی نمایانده است.
در ادبیات و معماری پست مدرن، ترکیب و هم آغوشی عالمانه و عامدانه سبک های مختلف و متضاد هنری با یکدیگر، آیینه تمام نمای این رویّه و سلیقه است.
به طور کلّی پست مدرن دوره ای است که در کلّ رفتار و اندیشه ی آن، به ویژه در ادبیات و هنر، ترکیب، اختلاط، التقاط، آمیزش های متنوّع و متضاد (کولاژ)، پراکندگی، در کانون توجّه و تأمّل قرار می گیرد.
2- نفی روایت های کلان و اعتقاد به روایت های جزئی
مسلّماً از دل وحدت گریزی و تعّین ستیزی، و از شکم نگاه پلورالیستی این اصل سلبی بیرون می آید؛ و بلکه این فقره نیز تعبیر دیگری از همان اصل پیش گفته است. به یاد داشته باشیم که یکی از شاخه های مدرنیسم در علوم اجتماعی ساختن روایت های کلان با فراروایت ها و پرداختن نظریّه های کلّی و عام برای تبیین رفتارهای اجتماعی است.
به عبارتی خصلت اساسی مدرنیسم آن است که برای رسیدن به قطعیت، روش علوم تجربی را در تمامی زمینه های انسانی و اجتماعی، پارادایم و الگو قرار می دهد؛ که از آن به تعبیر علم گرایی یا علم زدگی یاد می شود، و تجلّی مکتبی آن در فلسفه پوزیتیویسم به خوبی مشهود است. از این جهت پست مدرن خیزش و شورشی است در برابر نگاه علم گرایانه و پوزیتیویستی مدرنیسم؛ که مدّعی قطعیّت در علوم طبیعی و علوم اجتماعی است.
به طور کلی و در عبارتی ساده، روایت های کلان مدرنیته یا فراروایت ها، مجموعه ای از الگوها و سرمشق هایی هستند که –علیرغم وجود اختلاف در آنها- به مدرنیته پایه های مشترکی می بخشند؛ رو این پیشرفته و رهایی و آزادی، و روایتها و مکتبهایی چون عقلگرایی، پوزیتیویسم، لیبرالیسم، ساختارگرایی، و چه بسا مارکسیسم، بخشی از همان فرا روایتها به شمار می روند.
البتّه این نکتۀ مهم را همواره باید به یاد داشته باشیم که جنبش روشنگری و پروژه مدرنیته در مورد اعتقاد به قطعیّت در یک حالت ناسازگاری و یک بام و دو هوا قرار داشته است: از سویی برای نیل به پیشرفت محتاج ازالۀ نسبیّت و عدم قطعیّت و یافتن قواعدی جهان شمول بوده، و از سویی برای مبارزه با جزمیّتِ سنّت و برای نغلتیدن در دامنِ آن، محتاج شک و نسبیّت اندیشی بوده است. امّا نهایتاً مدرنیته بویژه پس از فایق شدن بر جزم سنّتی، خود به شدت دچار قطعیت های مخصوص به خود شد؛ و بیرق روایت های کلان را بر افراشت. اکنون پست مدرن به تعبیر لیوتار، عصر انهدام و فروپاشی این فراروایت ها و تبیین های کلّی است.
انسانِ پست مدرن به تنها چیزی که باور دارد اجزا و قطعات پراکنده است. بنا به این اعتقاد، همراه با نابود شدن سلطه روایت ها و پیشفرض هایی که بر علم مدرن سایه انداختهاند، بسیاری از قطعیّات علوم به ورطۀ بحران و بطلان میافتند؛ و به دنبال آن کاخ رفیع مدرنیته نیز- که متّکی به علم جدید است- دچار تزلزل میشود.
معمولاً نظریّات علوم اجتماعی مدّعی و معتقد به فهمپذیریِ واقعیات اجتماعی، انسجام همۀ کردارها و اعمال اجتماعی انسان، و قابل پیشبینی بودن آنها هستند؛ امّا در وضعیت پستمدرن، با نفی انسجام، دیگر علوم اجتماعیِ مدرن نمیتوانند اوضاع و احوالِ جوامع را پیشبینی و تبیین و کنترل کنند. به همین خاطر است که لیوتار تشویق میکند که: «بیایید جنگی تمام عیار بر علیه هر گونه کلّیّت به راه بیندازیم».
به سخن صریح، به عقیده پست مدرنیستها کار این علوم در جامعه تاکنون نه کشف قوانین و هنجارها بلکه وضع قوانین و هنجارها، بوده است؛ و با وضع این قواعد است که آزادی و فردیّت انسان ها سلب و محدود میشود. این پراکندگی پسامدرنی، خود نوعی فردگرایی جدید است.
فردگرایی پست مدرن در واقع نوعیِ تنوّعِ پلورالیستی، عدم تجانس، جزئیّت و عدم مرکزیّت است. در این تفکّر، هر فَرد نیز، حقیقتی چند گانه و چند لایه است. به عقیدۀ لیوتار روایات کلّی -که امروزه فرسوده شدهاند- ضدّآزادی هستند و با توتالیتاریسم نسبت و خویشاوندیِ نزدیکی داشتهاند.
بهطور کلّی به نظر میرسد همچنان که مدرنیته، قداست و حجّیت سنّت ها را با تمام قوا نفی میکرد، اکنون پست مدرنیسم، فرزند عاصیِ مدرنیسم در دنبالۀ کار پدر، حجّیّت و مرجعیّت روایت های مدرن را به محاق ابطال یا نسبیّت میکشاند؛ و قداست آنها را میزداید.
البته توجّه به این نکته، واجد اهمیّت است که پست مدرنیستها به جای این سرمشق های کلّی، پیشنهاد خاصّی ندارند و معتقد به دعاوی جزئی، محلی، محدود و متّکی به پیشفرض های تاریخمند هستند. نفی برنامهها و پروژههای عام در پست مدرن توأم با نوعی رابطه پیچیده، ابهام آمیز، دوگانه، معضلآفرین و لاینحل است. پست مدرنها حتّی با ارائۀ الگوهای شخصیتی، که به نظر آنها منجر به قهرمانسازی میشود مخالفت میکنند. قهرمان سازی از جمله روش های مدرنیته است که برای تأمین مقاصد خود گاه به این روش دست میزند.
3- نفی سوژۀ مستقّل، و ادغام سوژه و ابژه، و نفی موضع معرفتشناختیِ فلسفۀ مدرن
یکی از مهمترین زیربناهای فلسفۀ جدید اندیشۀ سوژه محورانۀ دکارتی (سوبژکتیوسیم) است.
همانگونه که میدانیم دکارت با اصرار فراوان بر ذهن یا وجهِ شناختیِ انسان، میان فاعل شناسایی و موضوع شناسی جدایی میانداخت؛ و مبنای یک فلسفۀ ذهنْ بنیاد یا انسان بنیاد یا فرد بنیاد را بنا نهاد. علم و شناسایی در این فلسفه به مثابه یک معرفت برتر و مجزّا و فایق، مبنای هستی تلّقی میشود؛ و بدین ترتیب برخلاف فلسفۀ سنّتی که عمدتاً میخواهد بر محور وجودشناسی باشد، فلسفۀ مدرن با بحث معرفت آغاز میشود و به طور کلّی بر محور معرفت شناسی به پیش میرود.
نتایج عملیِ چنین روشی این است که با نادیده گرفتن جنبۀ وجودیِ آدمی -که جزئی از جهان است و با تأکید بر وجه شناختی او، جهانْ پیکر مادّیِ منفعلی خواهد شد که موضوع شناخت آدمی قرار میگیرد. و آدمی ذهنیّتی خواهد بود مجزّا و مسلّط، بر فراز جهان؛ که این جهانِ منفعلِ تحت سلطه را مورد تأمل و شناخت قرار میدهد. با متدولوژی علوم تجربی نیز به این تفکّر دامن زده میشود؛ و رسماً و عملاً انسان موجودی میشود کشف کننده؛ مهارکننده و تغییردهندۀ طبیعت و مسلّط بر آن. به هر روی به وسیلۀ فلسفۀ جدید، علم و تکنولوژی از جنبۀ فلسفی نیز تنسیق و تئوریزه میشود. بنابراین، ویژگیِ اساسی چنین نگرشی، این است که انسان موجودی مافوق جهان است؛ نه در جهان و نه مسؤول در برابر آن.
فلسفۀ پست مدرن امّا، این مبنا به کلّی فرو میریزد. کسانی چون لیوتار، دریدا، لاکان، و دلوز، صریحاً اعلام میکنند که «من میاندیشم پس هستم» دیگر اعتباری ندارد.
به طور کلّی در این تفکّر، با مرگ سورۀ شناساگر و عقل سوژه محور، کلّ سنّتِ معرفتشناسی و موضع اپیستمولوژیک فلسفۀ مدرن یا فلسفۀ آگاهی مرده اعلام میشود. در واقع بنابراین عقیده، کلّ فلسفۀ جدید غرب به پایانۀ خود رسیده است. پست مدرنها این مواضع خود را نیز میراثْ برِ آثار نیچه و هیدگر هستند. این متفکّران نیز بر همبستگی و همکناری انسان و جهان تاکید میکردند.
هیدگر معتقد است، در دیدگاه فلسفۀ جدید رابطه انسان با جهان، یک رابطه ابزاری و فنّاورانه است. پس طبق این تلّقىِ انسانشناسانه و جهانشناسانه مدرن، انسان از جهان میگسلد؛ و جهان از آنجا که تسلیم ارادۀ آدمی است، در واقع انکار میشود؛ و درست در همین جاست که بحران تکنولوژی و محیط زیست رخ مینماید. در مقابلِ این تفکّر مقتدرانه و سلطۀ گر، هیدگر و پیروان وی از بازگشت به حسّ موقعیّت مندی انسان -یا به عبارتی از بازگشت به حسِّ «در جهانْبودنِ» انسان- دفاع میکنند. به عقیده هیدگر باید به جهان گوش فرا داد؛ نه آن که اقتدارگرایانه به تصرّف و تخریب آن پرداخت با جهانی که انسان از طریق آن و در آن به وجود میآید.
همچنان که آشکارا پیداست در تفکّر پست مدرن با مرگ سوژۀ شناساگر و نفى فلسفۀ سوبژکتیویسم، اومانیسمِ فلسفی و فردگراییِ فلسفی که بر بنیاد این فلسفه پرداخته و ساخته شده بودند و مبنای مدرنیسم محسوب میشوند مردود و مرده اعلام میشوند.
در تفکّر پسامدرن اگر چه فردگرایی به معنایی جدید مورد پذیرش و تأکید است، امّا فرد در مقابل جامعه و تاریخ و جهان قرار نمیگیرد؛ بلکه فرد یک عنصر تاریخی و اجتماعی است که حامل میراث فرهنگی گذشته است. در تفکّر مدرنیته، افراد موتورهای اصلی تحوّلات اجتماعی و سازنده تاریخ به حساب میآمدند، امّا در اینجا فرد چنین مفهومی نخواهد داشت. حتّی فوکو -مانند مارکس- صریحاً اعلام میکند که تاریخ توسّط افراد ساخته نمیشود.
بواقع در پست مدرنیسم همپای نفی عقلِ سوژه محور، فرد نیز به عنوان یک واحدِ مستقّل و خودمختار و مطلق العنان نفی میشود؛ و اساساً تمایزی میان خود و دیگری باقی نمیماند. همچنان که با نفی محورها و شکستن شالودهها تمامی تقسیمات ثنویِ فلسفۀ جدید، مانند تفکیک سوژه و ابژه، تفکیک روح و جسم، عقل و احساس، و انسان و جهان و... درهم ادغام میشوند؛ چرا که این تقسیمات باعث شالودهسازی و طبقهبندی و مستقّل شمردن اشیا و طبقات میشود و مخالف پراکندگی است.
بنابراین همچنان که پیشتر نیز گذشت فردگراییِ پست مدرنیستی نوعی عدم تجانس، تکثّر، جزئیّت و عدم مرکزیّت است. فرد پست مدرن، یک حقیقت پراکنده، منتشر، چندگانه و چند لایه است. به عبارت دیگر این تفکّر «من» های متعدّد و متضادّی را در یک فرد مستتر میداند؛ و تضادهای روانی آدمی را یک امر طبیعی تلّقی میکند.
همانگونه که معلوم است این مضامین نیز بهنحوی وثیق با کثرت سالاری پست مدرن در پیوند است.
4- نفیِ عقل مدرن و نفی حاکمیّت و بیطرفی عقل و نفی اندیشۀ پیشرفت
این اصل نیز آشکارا برخاسته و برآمده از اصول پیشین است؛ و اصولاً میتواند تعبیر دیگری از اصل سابق محسوب شود.در تفکّر مدرن، عقلِ خودسالار به مثابه قاضی القضاتی بیطرف و حاکمی مطلق است که برای ایجاد پیشرفت انسانی و برای سوق دادن انسان به راستای رستگاری و امنیّت کفایت تام دارد. امّا همچنان که گذشت با شکست ها و تردیدهایی که در این اندیشه و آرمان رخ داد، زمینههای عقل گریزی پست مدرنیستی فراهم شد. پست مدرنیستها -بسان رمانتیستها و نیز اگزیستانسیالیستها- معتقدند از منظر عقلی پالوده از احساسات، عواطف و غرایز، نمیتوان به جهان نگریست و حقیقت را دریافت. همچنین به عقیدۀ آنها مکانیسم فهم و برداشت همواره متّکی به سنّتها و گفتمان ها و تاریخ است. پست مدرنیسم به همین جهت ضدّ بنیان گرایی فلسفی است. بنیانگرایی فلسفی در اینجا یعنی امکان تأسیس مبانی استوار برای معرفت و حقیقت.
5- نفی عقیده به پیشرفت؛ و گرایش به هیچ انگاری
تلاش جامعه سنّتی و پیشامدرن عمدتاً بر مبنای نظریّۀ «مشیّت الاهی» قرار داشت. بنابر این نظریّه -با پذیرش اختیار نسبی انسان ها- کلّ پروژۀ هستی با نظارت خداوند، در حالِ حرکت و پیشرفتِ تاریخی است و به سوی هدف خاصّی هدایت می شود.
نظریّات و تأمّلات آگوستین -متفکّر بزرگ مسیحیِ قرن چهارم- بر تمدّن پیشامدرنیِ غرب کاملاً نافذ بود. وی در مقابل حرکت دوریِ تاریخ، امید به آینده را القا می کند.
امّا تفکّر مدرن به جای نظریّۀ مشیّت الاهی، بدیل و جانشین دنیویِ آن، یعنی تفکّر «پیشرفت» را نشاند. پیشرفت باوری از پیش فرض های عمده علوم اجتماعیِ مدرنیستی است. غرور روشنگری، علم و برنامه ریزی عقلانی را به جای مشیّت خداوندی و تعالیم و حیانی قرار داد؛ و وعده ها و نویدهای خود را مبنی بر پیشرفت و رسیدن به آرمان شهر، دستمایۀ حرکت و شور ترقّی طلبانه جامعه کرد.
امّا امروزه که وعده های مدرنیته مورد وارسی قرار می گیرند، پرسش منتقدان از مدرنیسم این است که، از چه رو امروز انسان و امنیّت او، از همیشه تاریخ بیشتر تهدید می شود؛ و چرا روابط بنی آدم هنوز در شباهتِ تام با انسانهای نخستین است. به هر حال در عصر پسامدرن، حاصل این پرسش های بی پاسخ، چیزی جز هیچ انگاری نیست.
پس تاریخ فکری مغرب زمین را بر این اساس نیز (همپای عقل و عقلانیّت) می توان به سه مرحله تقسیم کرد: دورۀ اعتقاد به مشیّت الاهی؛ دورۀ پیشرفت باوری و دورۀ هیچ انگاری.
به عبارتی در پست مدرنیسم از آن جا که عقل نمی تواند داوریِ غیرجانبدارانه ای داشته باشد، لذا مفاهیمی چون غایت و هدف به عنوان مفاهیمی جهانی و سرمدی انکار می شوند، یا دست کم شناخت ناپذیر دانسته می شوند؛ و مآلاً چیزی به نام پیشرفت به سوی هدف نیز فاقد معنا خواهد بود. این بی اعتمادّی و پوچ اندیشی ظاهراً در چهره های مختلف، گاه به شکل نومیدی و نگرانی و گاه به صورت جشن و شادمانی ظهور می یابد.
به عقیدۀ برخی پژوهشگران، کارنوال سازی و خصوصیّاتی که در کارنوال ها دیده می شود، یادآور بسیاری از روحیات پست مدرنیسم است: مضحکه آمیزی، بی خودی، تجزیه و انشقاق، ابتذال، سر و صدا یا چند صدایی، بی محوری و بی مرکزی، بی هدفی و نداشتن غایت، مشارکت در هرج و مرج حیات و کنار آمدن با آن و ... به عقیده دانیل بل، تفریح و سرگرمیِ پست مدرن -که به صورت قلمرو «خودِ» بی قید و بند و لاابالی در می آید- مفرّی است از دنیای وحشتناک مدرن و فشار قوانین خشک و رسمیِ آن.
6- نفی نظریّۀ نمایش عینی و بی واسطه، در معرفت شناسی
در فلسفۀ بنیان گرای مدرن، اعتقاد بر این است که اگر چه بسیاری از شناخت های ما مطابق با واقع نیست امّا پروسۀ معرفت می تواند رو به بسط و رشد و اصلاح باشد؛ پس به طور کلّی تأسیس یک مبنای متقن برای شناخت، و نیز نمایشِ بی واسطه و عینی واقعیّت امری ممکن است. به عبارتی همچنان که قبلاً نیز گذشت در تفکّر مدرن، سوژۀ شناساگر می تواند نفس جهان را و نیز حقایق جامعه و کنشهای اجتماعی را بشناسد و بی واسطه تجربه کند و آنها را تحت کنترل در آورد؛ یا دست کم می توان در این جهات بکوشد و به توفیقاتی مهم دست یاید.
امّا در پست مدرنیسم، تجربه بی واسطه و بدون میانجیگری زبان و گفتمان امکان پذیر نیست. اساسا و رای بازنُمایی های گفتمانی، هیچ چیزی معنا و مفهوم نخواهد داشت؛ آنچه ممکن است، تنها بازنمایی واقع است؛ نه تجربۀ نفس واقع. و بازنمایی نیز مربوط به حوزۀ زبان و نشانه ها و مفاهیم و گفتمانها است.
ما تنها از رهگذر زبان و با واسطۀ بازنمایی ها و نشانه ها با اشیا، ارتباط برقرار می کنیم. هیچ شیئی از بستر سخن و شبکۀ گفتمانی، مستقّل و مجرا نیست. همواره پرده ضخیم زبان بر روی واقعیّت کشیده شده است. پس واقعیّتِ بازنمایانده شده، در واقع، صنع ما وصنع گفتمان و فرهنگ ماست. و از همین رو واقعیّت، نسبت به هر گفتمانی، یک امر متفاوت و نتیجتاً متکثّر و نسبی خواهد بود.
7- تأکید بر زبان و گفتمان، و نفیِ همسانی میان زبان و جهان
این اصل در واقع همچنان که پیداست عبارةٌ اخرای اصل پیشین است؛ و به خاطر اهتمام پست مدرنها بر مسأله زبان و واسطه گری آن به صورت مجزّا به آن می پردازیم:
پست مدرنیسم با نفیِ معرفت ها و روایت های کلان مدرنیته (اعمّ از روایت های دکارتی، کانتی، مارکسیستی و غیر آن) کلّ معرفت را محصول گفتمان می داند.
گفتمان یکی از مقولاتی است که در دهه های اخیر مورد توجّه نظریّه پردازان مختلف -خصوصاً پست مدرن ها- واقع شده است. و در عرصه های نظریّۀ ادبی، نقد ادبی، نظریّۀ اجتماعی، فلسفۀ، سیاست، روان کاوی و ... کاربرد فراوان یافته است؛ و عبارت است از هر گفتار و هر نشانه ای که در شبکه یا بستری خاص صادر می شود؛ و در واقع همین بسترِ خاص است که به هر گفتمانی، معنا و محتوا و شاکله می بخشد. (گفتار و نشانه در اینجا شامل هر چیزی است که دلالتی در آن نهفته شده باشد؛ اعم از گفتار، کردار، آداب و رسوم و...). این که عبارات یا نشانه ها در چه بستر زمانی و مکانیی، با چه کاربردی، توسّط چه کسی، یا علیه چه کسی یا چه چیزی، با چه پیشینه ای و... به کار رفته اند، تعیین کننده نوع و محتوای گفتمان است. بدون وجود چنین بسترهایی، گفتمان شکل نمی یابد؛ بلکه عبارات و نشانه ها، تکّه ها و پاره هایی از کلمات فاقد معنا خواهند بود.
به هر حال نکتۀ مهم این است که در پست مدرنیسم، معرفت و ذهنیّتِ انسان سرشتی گفتمانی دارد. پیش از این نیز به اشاره گفته شد که از نظر پست مدرنیست ها هیچ موضعی برتر و خارج از گفتمان و زبان و فرهنگ وجود ندارد تا از آن موضع برتر بصورت فارغ دلانه به جهان و اجتماع بنگریم؛ و برای آن راهکارهای کلّی و کلان بدهیم. به عبارتی هیچ نگاه بیرونی به شیوۀ کانتی امکان پذیر نیست.
بنابراین در فضای زبانها و افق گفتمانها و فرهنگهای متفاوت، واقعیّت به گونه ای خاص و متفاوت بازتابانده می شود؛ پس همچنان که در اصل پیشین تصریح شد معرفت بازتاب واقعیّت نیست. بنابراین حقیقت را نمی توان در یک معرفت و عقلانیت و گفتمان خاص (مثلاً گفتمان مدرن) محبوس و محصور کرد. تاریخ مجموعه ای از جزیره های گفتمانیِ متکثّر است که هر یک برای خود مستقّل و معتبرند.
همچنان که پیداست دقیقاً میان اندیشه های هرمنوتیکی جدید و پست مدرن، خویشاوندی و ارتباط نزدیکی وجود دارد؛ و دقیقاً هر دو از جهاتی در یک آبشخور (فلسفۀ هیدگر) به هم می رسند.
در رویکردهای هرمنوتیکیِ کسانی چون هانس گئورک گادامر نیز بر تأثیر و نفوذ سنّت ها و پیش فرض ها، بر پروسۀ فهم و تفسیر، تأکید و مبالغه می شود. در نظر گادامر هیچ نگاه بیرونی (یعنی بیرون از سنّت و پیش فرض) برای نظارۀ بر تاریخ، و نیز برای فهم متون وجود ندارد. آگاهی و معرفت در سنّت و افقِ فرهنگی و گفتمانی امکان می پذیرد. به عقیدۀ وی فهم و تفسیر متن عبارت است از پیوند و هم جوشیِ افق مفسّر متن با افق مؤلّف آن. از دیدگاه وی ما متعلّق به سنّت و تاریخ خود هستیم و سنّت جزئی از ما و پیش فرض های ماست.
به تعبیر کاملاً آشکار و صریح از نظر پست مدرن ها، زبان صرفاً ابزار نیست؛ بلکه شکل دهنده انسان و کردارهای او و حقیقتِ اوست. معرفت شناسی بر اساس پردۀ زبان و شبکه گفتمانی تحقّق می بندد؛ و از آنجا که زبان و گفتمان پدیده هایی تاریختمند هستند، انسانِ فراتاریخی و نیز زبانِ واقعنُما، قابل تصوّر نیست.
همچنان که پیداست این تقریر و توضیحات کاملاً در ستیز با نظریّاتِ افراطی پوزیتیویست هایی است که به خاطر اعتلای مدرنیته، برای احیای مبانی علوم می کوشیدند. خصوصاً پوزیتیویست های قرن ۲۰ با الهام از ویتگنشتاین داعیه دار شناخت یقینی، و معتقد به همسان بودن ساختار زبان و ساختار جهان بودند؛ و معرفت تجربی و گزاره های زبانی آن را نمایش دهنده واقعیّت جهان و جامعه می دانستند. امّا در نزد پست مدرنها، جهان، انسان، زبان، معانی، متون، تاریخ، جامعه، فرد و... همگی فاقد وحدتند. به طور کلّی همۀ چیزهایی که دارای شالوده و ساختار واحد به حساب می آیند چندگانه و متکثّرند.
لیوتار نیز با طرح «بازیهای زبانی» به شرح همین ماجرا می پردازد. ریشه های این تفکّرات نسبی گرایانه را در آثار نیچه و منظرگرایی وی به خوبی می توان مشاهده کرد. بنابر نظر وی نیز حقیقت تنها از منظر و چشم انداز یا از دیدگاهی خاص، حقیقت محسوب می شود.
8- پذیرش سنّتها و فرهنگهای متعدّد بومی و محلی؛ به جای فرهنگ واحد و به جای مفاهیم کلّی و انتزاعی
اگر روایت های مطلقی از حقیقت و پیشرفت و سعادت نمی توان ارائه کرد، و اگر حقیقت و معرفت سرشتی گفتمانی دارد و وابسته به سنّت ها و فرهنگ هاست، پس هر فرهنگ و گفتمانی، خود حاوی حقیقت نسبی برای خویش است و سعادت در درون آن تعریف می شود. پس نمی توان بر اساس معیارهای یک فرهنگ، (مثلاً فرهنگ مدرن غربی) فرهنگ ها و سنّت های دیگر را نفی و اثبات، و جرح و تعدیل کرد.
برخلاف مدرنیسم که فرهنگ و عقلانیت غرب مدرن را به عنوان تنها راهکار سعادت تلّقی می کند، پست مدرنیسم بر اساس باور پلورالیستیِ خود، برای همۀ جریانات منطقه ای و محلی حق حیات و اعتبار قائل است. محور قرار دادن مسائل اقلّیّتها -مانند زنان و سیاهان- نیز در همین راستاست.
9- نفی ارزشها و هنجارها به عنوان حقایقی برتر و مستقّل از فرهنگها و گفتمان ها
پیداست که این اصل به خودی خود و بدون نیاز به هیچ قابله ای از اصول پیشین زاییده می شود. هنگامی که معرفت و حقیقت، وابسته و گره خورده به فرهنگ و زبان باشد، دعاوی هنجارین و ارزشی و اخلاقی نیز، حقایقی محلّی، نسبی و مکانمند و زمانمند می شوند؛ که از دل تجربۀ اجتماعی و علایق و سلایقِ جامعه و از فرهنگ و ساختار زبان بیرون می آیند.
در ایده پست مدرنیسم، دعاوی عقلانیّت، حقیقت، عدالت، خیر، زیبایی، آزادی و ... محصول فرآیندهای اندیشه و سخن و گفتمان و قدرتند؛ و نمی توان آنها را به عنوان حقایقی مستقّل در نظر گرفت.
منبع: فرهنگ واژه ها - عبدالرسول بیات