اگر چه تفکیک و بازشناسی مؤلّفه های مدرنیسم و گنجاندن آنها در چند اصل و چارچوب مشخّص کار بس دشواری است، در عین حال با اندکی مسامحه به نظر می رسد بتوان عمده مضامین گذشته را در چند اصل سلبیِ زیر گنجاند و شرح داد.
هر آنچه تاکنون متّصف به وحدت انگاشته می شده است، در تفکّر پست مدرنیسم متکثّر معرفی می شود. اگر بتوان ایسمی برای پست مدرنیسم قائل شد، همانگونه که چالز جنکز معتقد است، آن ایسم پلورالیسم است.
تکثّر سالاری و نسبیّت باوری، روحیّه و گرایش و وضعیّتی است که به خوبی معرّف و نمایاننده دوران پسامدرن است.
در واقع همچنان که تا حدّی معلوم خواهد شد گو اینکه همه اصول بعدی نیز به نحوی همین دو اصل را به سان یک ترجیع بند تکرار می کنند. بسیاری از متفکران و شارحان، کثرت گرایی را محور تعریف خود از پست مدرنیسم قرار داده اند: ایهاب حسن، پست مدرن را به معنای پایان جهان بینی واحد می داند. لیوتار، آن را مقاومتی در برابر تبیین های واحد (یا نفی فراروایت ها) معرفی می کند. دریدا نیز معتقد است خصلت عمده پست مدرنیسم توجه و احترام به تمایزها و تفاوت هاست.
پست مدرنیست ها به تبع نیچه مخالف قرار دادن یک حقیقت مرکزی برای زندگی هستند؛ چرا که این صورت باید دیگر وجوه زندگی را منکر شویم. در واقع زندگی کلّیّتی از تفاوت ها و تکثّرها و پراکندگی هاست که نمی توان آن را به یک اصل واحد، یا یک غایت و آرمانگرایی (ایدئالیسم)، غایت گرایی، غایت شناسی، تجانس بخشی، همسان سازی و ذات گرایی است. از این روست که نیچه به فلسفه، علم و دین، به خاطر تعیین یک حقیقت مرکزی می تاخت؛ و معتقد بود این مرکزگرایی و غایت شناسی موجب انکار تمایزهاست. زندگی برحسب هیچ حقیقت غایی شناخت نیست.
این میل و گرایش به پراکندگی و چندگانگی و کثرت –که در واقع واکنشی به مطلق اندیشی های مدرنیسم است- در تمامی عرصه ها، از فلسفه گرفته تا علوم اجتماعی و تا ادبیات و هنر، و نیز به شکلی کاملاً ملموس در معماری، خود را به خوبی نمایانده است.
در ادبیات و معماری پست مدرن، ترکیب و هم آغوشی عالمانه و عامدانه سبک های مختلف و متضاد هنری با یکدیگر، آیینه تمام نمای این رویّه و سلیقه است.
به طور کلّی پست مدرن دوره ای است که در کلّ رفتار و اندیشه ی آن، به ویژه در ادبیات و هنر، ترکیب، اختلاط، التقاط، آمیزش های متنوّع و متضاد (کولاژ)، پراکندگی، در کانون توجّه و تأمّل قرار می گیرد.
مسلّماً از دل وحدت گریزی و تعّین ستیزی، و از شکم نگاه پلورالیستی این اصل سلبی بیرون می آید؛ و بلکه این فقره نیز تعبیر دیگری از همان اصل پیش گفته است. به یاد داشته باشیم که یکی از شاخه های مدرنیسم در علوم اجتماعی ساختن روایت های کلان با فراروایت ها و پرداختن نظریّه های کلّی و عام برای تبیین رفتارهای اجتماعی است.
به عبارتی خصلت اساسی مدرنیسم آن است که برای رسیدن به قطعیت، روش علوم تجربی را در تمامی زمینه های انسانی و اجتماعی، پارادایم و الگو قرار می دهد؛ که از آن به تعبیر علم گرایی یا علم زدگی یاد می شود، و تجلّی مکتبی آن در فلسفه پوزیتیویسم به خوبی مشهود است. از این جهت پست مدرن خیزش و شورشی است در برابر نگاه علم گرایانه و پوزیتیویستی مدرنیسم؛ که مدّعی قطعیّت در علوم طبیعی و علوم اجتماعی است.
به طور کلی و در عبارتی ساده، روایت های کلان مدرنیته یا فراروایت ها، مجموعه ای از الگوها و سرمشق هایی هستند که –علیرغم وجود اختلاف در آنها- به مدرنیته پایه های مشترکی می بخشند؛ رو این پیشرفته و رهایی و آزادی، و روایتها و مکتبهایی چون عقلگرایی، پوزیتیویسم، لیبرالیسم، ساختارگرایی، و چه بسا مارکسیسم، بخشی از همان فرا روایتها به شمار می روند.
البتّه این نکتۀ مهم را همواره باید به یاد داشته باشیم که جنبش روشنگری و پروژه مدرنیته در مورد اعتقاد به قطعیّت در یک حالت ناسازگاری و یک بام و دو هوا قرار داشته است: از سویی برای نیل به پیشرفت محتاج ازالۀ نسبیّت و عدم قطعیّت و یافتن قواعدی جهان شمول بوده، و از سویی برای مبارزه با جزمیّتِ سنّت و برای نغلتیدن در دامنِ آن، محتاج شک و نسبیّت اندیشی بوده است. امّا نهایتاً مدرنیته بویژه پس از فایق شدن بر جزم سنّتی، خود به شدت دچار قطعیت های مخصوص به خود شد؛ و بیرق روایت های کلان را بر افراشت. اکنون پست مدرن به تعبیر لیوتار، عصر انهدام و فروپاشی این فراروایت ها و تبیین های کلّی است.
انسانِ پست مدرن به تنها چیزی که باور دارد اجزا و قطعات پراکنده است. بنا به این اعتقاد، همراه با نابود شدن سلطه روایت ها و پیشفرض هایی که بر علم مدرن سایه انداختهاند، بسیاری از قطعیّات علوم به ورطۀ بحران و بطلان میافتند؛ و به دنبال آن کاخ رفیع مدرنیته نیز- که متّکی به علم جدید است- دچار تزلزل میشود.
معمولاً نظریّات علوم اجتماعی مدّعی و معتقد به فهمپذیریِ واقعیات اجتماعی، انسجام همۀ کردارها و اعمال اجتماعی انسان، و قابل پیشبینی بودن آنها هستند؛ امّا در وضعیت پستمدرن، با نفی انسجام، دیگر علوم اجتماعیِ مدرن نمیتوانند اوضاع و احوالِ جوامع را پیشبینی و تبیین و کنترل کنند. به همین خاطر است که لیوتار تشویق میکند که: «بیایید جنگی تمام عیار بر علیه هر گونه کلّیّت به راه بیندازیم».
به سخن صریح، به عقیده پست مدرنیستها کار این علوم در جامعه تاکنون نه کشف قوانین و هنجارها بلکه وضع قوانین و هنجارها، بوده است؛ و با وضع این قواعد است که آزادی و فردیّت انسان ها سلب و محدود میشود. این پراکندگی پسامدرنی، خود نوعی فردگرایی جدید است.
فردگرایی پست مدرن در واقع نوعیِ تنوّعِ پلورالیستی، عدم تجانس، جزئیّت و عدم مرکزیّت است. در این تفکّر، هر فَرد نیز، حقیقتی چند گانه و چند لایه است. به عقیدۀ لیوتار روایات کلّی -که امروزه فرسوده شدهاند- ضدّآزادی هستند و با توتالیتاریسم نسبت و خویشاوندیِ نزدیکی داشتهاند.
بهطور کلّی به نظر میرسد همچنان که مدرنیته، قداست و حجّیت سنّت ها را با تمام قوا نفی میکرد، اکنون پست مدرنیسم، فرزند عاصیِ مدرنیسم در دنبالۀ کار پدر، حجّیّت و مرجعیّت روایت های مدرن را به محاق ابطال یا نسبیّت میکشاند؛ و قداست آنها را میزداید.
البته توجّه به این نکته، واجد اهمیّت است که پست مدرنیستها به جای این سرمشق های کلّی، پیشنهاد خاصّی ندارند و معتقد به دعاوی جزئی، محلی، محدود و متّکی به پیشفرض های تاریخمند هستند. نفی برنامهها و پروژههای عام در پست مدرن توأم با نوعی رابطه پیچیده، ابهام آمیز، دوگانه، معضلآفرین و لاینحل است. پست مدرنها حتّی با ارائۀ الگوهای شخصیتی، که به نظر آنها منجر به قهرمانسازی میشود مخالفت میکنند. قهرمان سازی از جمله روش های مدرنیته است که برای تأمین مقاصد خود گاه به این روش دست میزند.
یکی از مهمترین زیربناهای فلسفۀ جدید اندیشۀ سوژه محورانۀ دکارتی (سوبژکتیوسیم) است.
همانگونه که میدانیم دکارت با اصرار فراوان بر ذهن یا وجهِ شناختیِ انسان، میان فاعل شناسایی و موضوع شناسی جدایی میانداخت؛ و مبنای یک فلسفۀ ذهنْ بنیاد یا انسان بنیاد یا فرد بنیاد را بنا نهاد. علم و شناسایی در این فلسفه به مثابه یک معرفت برتر و مجزّا و فایق، مبنای هستی تلّقی میشود؛ و بدین ترتیب برخلاف فلسفۀ سنّتی که عمدتاً میخواهد بر محور وجودشناسی باشد، فلسفۀ مدرن با بحث معرفت آغاز میشود و به طور کلّی بر محور معرفت شناسی به پیش میرود.
نتایج عملیِ چنین روشی این است که با نادیده گرفتن جنبۀ وجودیِ آدمی -که جزئی از جهان است و با تأکید بر وجه شناختی او، جهانْ پیکر مادّیِ منفعلی خواهد شد که موضوع شناخت آدمی قرار میگیرد. و آدمی ذهنیّتی خواهد بود مجزّا و مسلّط، بر فراز جهان؛ که این جهانِ منفعلِ تحت سلطه را مورد تأمل و شناخت قرار میدهد. با متدولوژی علوم تجربی نیز به این تفکّر دامن زده میشود؛ و رسماً و عملاً انسان موجودی میشود کشف کننده؛ مهارکننده و تغییردهندۀ طبیعت و مسلّط بر آن. به هر روی به وسیلۀ فلسفۀ جدید، علم و تکنولوژی از جنبۀ فلسفی نیز تنسیق و تئوریزه میشود. بنابراین، ویژگیِ اساسی چنین نگرشی، این است که انسان موجودی مافوق جهان است؛ نه در جهان و نه مسؤول در برابر آن.
فلسفۀ پست مدرن امّا، این مبنا به کلّی فرو میریزد. کسانی چون لیوتار، دریدا، لاکان، و دلوز، صریحاً اعلام میکنند که «من میاندیشم پس هستم» دیگر اعتباری ندارد.
به طور کلّی در این تفکّر، با مرگ سورۀ شناساگر و عقل سوژه محور، کلّ سنّتِ معرفتشناسی و موضع اپیستمولوژیک فلسفۀ مدرن یا فلسفۀ آگاهی مرده اعلام میشود. در واقع بنابراین عقیده، کلّ فلسفۀ جدید غرب به پایانۀ خود رسیده است. پست مدرنها این مواضع خود را نیز میراثْ برِ آثار نیچه و هیدگر هستند. این متفکّران نیز بر همبستگی و همکناری انسان و جهان تاکید میکردند.
هیدگر معتقد است، در دیدگاه فلسفۀ جدید رابطه انسان با جهان، یک رابطه ابزاری و فنّاورانه است. پس طبق این تلّقىِ انسانشناسانه و جهانشناسانه مدرن، انسان از جهان میگسلد؛ و جهان از آنجا که تسلیم ارادۀ آدمی است، در واقع انکار میشود؛ و درست در همین جاست که بحران تکنولوژی و محیط زیست رخ مینماید. در مقابلِ این تفکّر مقتدرانه و سلطۀ گر، هیدگر و پیروان وی از بازگشت به حسّ موقعیّت مندی انسان -یا به عبارتی از بازگشت به حسِّ «در جهانْبودنِ» انسان- دفاع میکنند. به عقیده هیدگر باید به جهان گوش فرا داد؛ نه آن که اقتدارگرایانه به تصرّف و تخریب آن پرداخت با جهانی که انسان از طریق آن و در آن به وجود میآید.
همچنان که آشکارا پیداست در تفکّر پست مدرن با مرگ سوژۀ شناساگر و نفى فلسفۀ سوبژکتیویسم، اومانیسمِ فلسفی و فردگراییِ فلسفی که بر بنیاد این فلسفه پرداخته و ساخته شده بودند و مبنای مدرنیسم محسوب میشوند مردود و مرده اعلام میشوند.
در تفکّر پسامدرن اگر چه فردگرایی به معنایی جدید مورد پذیرش و تأکید است، امّا فرد در مقابل جامعه و تاریخ و جهان قرار نمیگیرد؛ بلکه فرد یک عنصر تاریخی و اجتماعی است که حامل میراث فرهنگی گذشته است. در تفکّر مدرنیته، افراد موتورهای اصلی تحوّلات اجتماعی و سازنده تاریخ به حساب میآمدند، امّا در اینجا فرد چنین مفهومی نخواهد داشت. حتّی فوکو -مانند مارکس- صریحاً اعلام میکند که تاریخ توسّط افراد ساخته نمیشود.
بواقع در پست مدرنیسم همپای نفی عقلِ سوژه محور، فرد نیز به عنوان یک واحدِ مستقّل و خودمختار و مطلق العنان نفی میشود؛ و اساساً تمایزی میان خود و دیگری باقی نمیماند. همچنان که با نفی محورها و شکستن شالودهها تمامی تقسیمات ثنویِ فلسفۀ جدید، مانند تفکیک سوژه و ابژه، تفکیک روح و جسم، عقل و احساس، و انسان و جهان و... درهم ادغام میشوند؛ چرا که این تقسیمات باعث شالودهسازی و طبقهبندی و مستقّل شمردن اشیا و طبقات میشود و مخالف پراکندگی است.
بنابراین همچنان که پیشتر نیز گذشت فردگراییِ پست مدرنیستی نوعی عدم تجانس، تکثّر، جزئیّت و عدم مرکزیّت است. فرد پست مدرن، یک حقیقت پراکنده، منتشر، چندگانه و چند لایه است. به عبارت دیگر این تفکّر «من» های متعدّد و متضادّی را در یک فرد مستتر میداند؛ و تضادهای روانی آدمی را یک امر طبیعی تلّقی میکند.
همانگونه که معلوم است این مضامین نیز بهنحوی وثیق با کثرت سالاری پست مدرن در پیوند است.
این اصل نیز آشکارا برخاسته و برآمده از اصول پیشین است؛ و اصولاً میتواند تعبیر دیگری از اصل سابق محسوب شود.در تفکّر مدرن، عقلِ خودسالار به مثابه قاضی القضاتی بیطرف و حاکمی مطلق است که برای ایجاد پیشرفت انسانی و برای سوق دادن انسان به راستای رستگاری و امنیّت کفایت تام دارد. امّا همچنان که گذشت با شکست ها و تردیدهایی که در این اندیشه و آرمان رخ داد، زمینههای عقل گریزی پست مدرنیستی فراهم شد. پست مدرنیستها -بسان رمانتیستها و نیز اگزیستانسیالیستها- معتقدند از منظر عقلی پالوده از احساسات، عواطف و غرایز، نمیتوان به جهان نگریست و حقیقت را دریافت. همچنین به عقیدۀ آنها مکانیسم فهم و برداشت همواره متّکی به سنّتها و گفتمان ها و تاریخ است. پست مدرنیسم به همین جهت ضدّ بنیان گرایی فلسفی است. بنیانگرایی فلسفی در اینجا یعنی امکان تأسیس مبانی استوار برای معرفت و حقیقت.
تلاش جامعه سنّتی و پیشامدرن عمدتاً بر مبنای نظریّۀ «مشیّت الاهی» قرار داشت. بنابر این نظریّه -با پذیرش اختیار نسبی انسان ها- کلّ پروژۀ هستی با نظارت خداوند، در حالِ حرکت و پیشرفتِ تاریخی است و به سوی هدف خاصّی هدایت می شود.
نظریّات و تأمّلات آگوستین -متفکّر بزرگ مسیحیِ قرن چهارم- بر تمدّن پیشامدرنیِ غرب کاملاً نافذ بود. وی در مقابل حرکت دوریِ تاریخ، امید به آینده را القا می کند.
امّا تفکّر مدرن به جای نظریّۀ مشیّت الاهی، بدیل و جانشین دنیویِ آن، یعنی تفکّر «پیشرفت» را نشاند. پیشرفت باوری از پیش فرض های عمده علوم اجتماعیِ مدرنیستی است. غرور روشنگری، علم و برنامه ریزی عقلانی را به جای مشیّت خداوندی و تعالیم و حیانی قرار داد؛ و وعده ها و نویدهای خود را مبنی بر پیشرفت و رسیدن به آرمان شهر، دستمایۀ حرکت و شور ترقّی طلبانه جامعه کرد.
امّا امروزه که وعده های مدرنیته مورد وارسی قرار می گیرند، پرسش منتقدان از مدرنیسم این است که، از چه رو امروز انسان و امنیّت او، از همیشه تاریخ بیشتر تهدید می شود؛ و چرا روابط بنی آدم هنوز در شباهتِ تام با انسانهای نخستین است. به هر حال در عصر پسامدرن، حاصل این پرسش های بی پاسخ، چیزی جز هیچ انگاری نیست.
پس تاریخ فکری مغرب زمین را بر این اساس نیز (همپای عقل و عقلانیّت) می توان به سه مرحله تقسیم کرد: دورۀ اعتقاد به مشیّت الاهی؛ دورۀ پیشرفت باوری و دورۀ هیچ انگاری.
به عبارتی در پست مدرنیسم از آن جا که عقل نمی تواند داوریِ غیرجانبدارانه ای داشته باشد، لذا مفاهیمی چون غایت و هدف به عنوان مفاهیمی جهانی و سرمدی انکار می شوند، یا دست کم شناخت ناپذیر دانسته می شوند؛ و مآلاً چیزی به نام پیشرفت به سوی هدف نیز فاقد معنا خواهد بود. این بی اعتمادّی و پوچ اندیشی ظاهراً در چهره های مختلف، گاه به شکل نومیدی و نگرانی و گاه به صورت جشن و شادمانی ظهور می یابد.
به عقیدۀ برخی پژوهشگران، کارنوال سازی و خصوصیّاتی که در کارنوال ها دیده می شود، یادآور بسیاری از روحیات پست مدرنیسم است: مضحکه آمیزی، بی خودی، تجزیه و انشقاق، ابتذال، سر و صدا یا چند صدایی، بی محوری و بی مرکزی، بی هدفی و نداشتن غایت، مشارکت در هرج و مرج حیات و کنار آمدن با آن و ... به عقیده دانیل بل، تفریح و سرگرمیِ پست مدرن -که به صورت قلمرو «خودِ» بی قید و بند و لاابالی در می آید- مفرّی است از دنیای وحشتناک مدرن و فشار قوانین خشک و رسمیِ آن.
در فلسفۀ بنیان گرای مدرن، اعتقاد بر این است که اگر چه بسیاری از شناخت های ما مطابق با واقع نیست امّا پروسۀ معرفت می تواند رو به بسط و رشد و اصلاح باشد؛ پس به طور کلّی تأسیس یک مبنای متقن برای شناخت، و نیز نمایشِ بی واسطه و عینی واقعیّت امری ممکن است. به عبارتی همچنان که قبلاً نیز گذشت در تفکّر مدرن، سوژۀ شناساگر می تواند نفس جهان را و نیز حقایق جامعه و کنشهای اجتماعی را بشناسد و بی واسطه تجربه کند و آنها را تحت کنترل در آورد؛ یا دست کم می توان در این جهات بکوشد و به توفیقاتی مهم دست یاید.
امّا در پست مدرنیسم، تجربه بی واسطه و بدون میانجیگری زبان و گفتمان امکان پذیر نیست. اساسا و رای بازنُمایی های گفتمانی، هیچ چیزی معنا و مفهوم نخواهد داشت؛ آنچه ممکن است، تنها بازنمایی واقع است؛ نه تجربۀ نفس واقع. و بازنمایی نیز مربوط به حوزۀ زبان و نشانه ها و مفاهیم و گفتمانها است.
ما تنها از رهگذر زبان و با واسطۀ بازنمایی ها و نشانه ها با اشیا، ارتباط برقرار می کنیم. هیچ شیئی از بستر سخن و شبکۀ گفتمانی، مستقّل و مجرا نیست. همواره پرده ضخیم زبان بر روی واقعیّت کشیده شده است. پس واقعیّتِ بازنمایانده شده، در واقع، صنع ما وصنع گفتمان و فرهنگ ماست. و از همین رو واقعیّت، نسبت به هر گفتمانی، یک امر متفاوت و نتیجتاً متکثّر و نسبی خواهد بود.
این اصل در واقع همچنان که پیداست عبارةٌ اخرای اصل پیشین است؛ و به خاطر اهتمام پست مدرنها بر مسأله زبان و واسطه گری آن به صورت مجزّا به آن می پردازیم:
پست مدرنیسم با نفیِ معرفت ها و روایت های کلان مدرنیته (اعمّ از روایت های دکارتی، کانتی، مارکسیستی و غیر آن) کلّ معرفت را محصول گفتمان می داند.
گفتمان یکی از مقولاتی است که در دهه های اخیر مورد توجّه نظریّه پردازان مختلف -خصوصاً پست مدرن ها- واقع شده است. و در عرصه های نظریّۀ ادبی، نقد ادبی، نظریّۀ اجتماعی، فلسفۀ، سیاست، روان کاوی و ... کاربرد فراوان یافته است؛ و عبارت است از هر گفتار و هر نشانه ای که در شبکه یا بستری خاص صادر می شود؛ و در واقع همین بسترِ خاص است که به هر گفتمانی، معنا و محتوا و شاکله می بخشد. (گفتار و نشانه در اینجا شامل هر چیزی است که دلالتی در آن نهفته شده باشد؛ اعم از گفتار، کردار، آداب و رسوم و...). این که عبارات یا نشانه ها در چه بستر زمانی و مکانیی، با چه کاربردی، توسّط چه کسی، یا علیه چه کسی یا چه چیزی، با چه پیشینه ای و... به کار رفته اند، تعیین کننده نوع و محتوای گفتمان است. بدون وجود چنین بسترهایی، گفتمان شکل نمی یابد؛ بلکه عبارات و نشانه ها، تکّه ها و پاره هایی از کلمات فاقد معنا خواهند بود.
به هر حال نکتۀ مهم این است که در پست مدرنیسم، معرفت و ذهنیّتِ انسان سرشتی گفتمانی دارد. پیش از این نیز به اشاره گفته شد که از نظر پست مدرنیست ها هیچ موضعی برتر و خارج از گفتمان و زبان و فرهنگ وجود ندارد تا از آن موضع برتر بصورت فارغ دلانه به جهان و اجتماع بنگریم؛ و برای آن راهکارهای کلّی و کلان بدهیم. به عبارتی هیچ نگاه بیرونی به شیوۀ کانتی امکان پذیر نیست.
بنابراین در فضای زبانها و افق گفتمانها و فرهنگهای متفاوت، واقعیّت به گونه ای خاص و متفاوت بازتابانده می شود؛ پس همچنان که در اصل پیشین تصریح شد معرفت بازتاب واقعیّت نیست. بنابراین حقیقت را نمی توان در یک معرفت و عقلانیت و گفتمان خاص (مثلاً گفتمان مدرن) محبوس و محصور کرد. تاریخ مجموعه ای از جزیره های گفتمانیِ متکثّر است که هر یک برای خود مستقّل و معتبرند.
همچنان که پیداست دقیقاً میان اندیشه های هرمنوتیکی جدید و پست مدرن، خویشاوندی و ارتباط نزدیکی وجود دارد؛ و دقیقاً هر دو از جهاتی در یک آبشخور (فلسفۀ هیدگر) به هم می رسند.
در رویکردهای هرمنوتیکیِ کسانی چون هانس گئورک گادامر نیز بر تأثیر و نفوذ سنّت ها و پیش فرض ها، بر پروسۀ فهم و تفسیر، تأکید و مبالغه می شود. در نظر گادامر هیچ نگاه بیرونی (یعنی بیرون از سنّت و پیش فرض) برای نظارۀ بر تاریخ، و نیز برای فهم متون وجود ندارد. آگاهی و معرفت در سنّت و افقِ فرهنگی و گفتمانی امکان می پذیرد. به عقیدۀ وی فهم و تفسیر متن عبارت است از پیوند و هم جوشیِ افق مفسّر متن با افق مؤلّف آن. از دیدگاه وی ما متعلّق به سنّت و تاریخ خود هستیم و سنّت جزئی از ما و پیش فرض های ماست.
به تعبیر کاملاً آشکار و صریح از نظر پست مدرن ها، زبان صرفاً ابزار نیست؛ بلکه شکل دهنده انسان و کردارهای او و حقیقتِ اوست. معرفت شناسی بر اساس پردۀ زبان و شبکه گفتمانی تحقّق می بندد؛ و از آنجا که زبان و گفتمان پدیده هایی تاریختمند هستند، انسانِ فراتاریخی و نیز زبانِ واقعنُما، قابل تصوّر نیست.
همچنان که پیداست این تقریر و توضیحات کاملاً در ستیز با نظریّاتِ افراطی پوزیتیویست هایی است که به خاطر اعتلای مدرنیته، برای احیای مبانی علوم می کوشیدند. خصوصاً پوزیتیویست های قرن ۲۰ با الهام از ویتگنشتاین داعیه دار شناخت یقینی، و معتقد به همسان بودن ساختار زبان و ساختار جهان بودند؛ و معرفت تجربی و گزاره های زبانی آن را نمایش دهنده واقعیّت جهان و جامعه می دانستند. امّا در نزد پست مدرنها، جهان، انسان، زبان، معانی، متون، تاریخ، جامعه، فرد و... همگی فاقد وحدتند. به طور کلّی همۀ چیزهایی که دارای شالوده و ساختار واحد به حساب می آیند چندگانه و متکثّرند.
لیوتار نیز با طرح «بازیهای زبانی» به شرح همین ماجرا می پردازد. ریشه های این تفکّرات نسبی گرایانه را در آثار نیچه و منظرگرایی وی به خوبی می توان مشاهده کرد. بنابر نظر وی نیز حقیقت تنها از منظر و چشم انداز یا از دیدگاهی خاص، حقیقت محسوب می شود.
اگر روایت های مطلقی از حقیقت و پیشرفت و سعادت نمی توان ارائه کرد، و اگر حقیقت و معرفت سرشتی گفتمانی دارد و وابسته به سنّت ها و فرهنگ هاست، پس هر فرهنگ و گفتمانی، خود حاوی حقیقت نسبی برای خویش است و سعادت در درون آن تعریف می شود. پس نمی توان بر اساس معیارهای یک فرهنگ، (مثلاً فرهنگ مدرن غربی) فرهنگ ها و سنّت های دیگر را نفی و اثبات، و جرح و تعدیل کرد.
برخلاف مدرنیسم که فرهنگ و عقلانیت غرب مدرن را به عنوان تنها راهکار سعادت تلّقی می کند، پست مدرنیسم بر اساس باور پلورالیستیِ خود، برای همۀ جریانات منطقه ای و محلی حق حیات و اعتبار قائل است. محور قرار دادن مسائل اقلّیّتها -مانند زنان و سیاهان- نیز در همین راستاست.
پیداست که این اصل به خودی خود و بدون نیاز به هیچ قابله ای از اصول پیشین زاییده می شود. هنگامی که معرفت و حقیقت، وابسته و گره خورده به فرهنگ و زبان باشد، دعاوی هنجارین و ارزشی و اخلاقی نیز، حقایقی محلّی، نسبی و مکانمند و زمانمند می شوند؛ که از دل تجربۀ اجتماعی و علایق و سلایقِ جامعه و از فرهنگ و ساختار زبان بیرون می آیند.
در ایده پست مدرنیسم، دعاوی عقلانیّت، حقیقت، عدالت، خیر، زیبایی، آزادی و ... محصول فرآیندهای اندیشه و سخن و گفتمان و قدرتند؛ و نمی توان آنها را به عنوان حقایقی مستقّل در نظر گرفت.
منبع: فرهنگ واژه ها - عبدالرسول بیات
به طور کلّی در بررسی پست مدرنیسم نمی توان به دنبال اصول و چارچوب خاصّی بود. اساساً این مکتب –اگر بتوان نام مکتب بر آن نهاد– یک اندیشه اصول ستیز و چارچوب گریز است. بنا به تعبیر رابرت آودی، پست مدرن به مجموعه پیچیده ای از واکنش ها مربوط می شود که در برابر فلسفه مدرن قرار گرفته است، بدون آن که در اصول عقاید و بنیادهای اندیشگی توافق و اجماعی بین متفکّران این رویکرد موجود باشد.
با توجّه به همین جنبه های انتقادی می توان پست مدرنیسم را به مثابه یک مفهوم خوشه ای تلقّی کرد که شامل عناصر سلبی و ضدّیّت های زیر است:
ضدّیّت با نظریّة بازتاب در معرفت شناسی، و به طور کلّی ضّدّیت با موضع معرفت شناختیِ فلسفة جدید (پسامعرفت شناسی)؛ نفی سوژه شناساگر و خود مختار، و تأکید بر ادغام سوژه و ابژه؛ نفی امکان بی طرفیِ عقل، و تأکید بر تاریخی بودن عقلانیّت و معرفت؛ ضدّیّت با وحدت گرایی، مرکزگرایی، اقتدارگرایی و مرجعیّت باوری،و موافقت با انشعاب و تنوّع و تکثّرگرایی؛ ضدّیّت با ذات گرایی؛ و تأکید بر هویّت سیّال انسان، و اعتقاد به واحد نبودن و پراکندگی فرد؛ ضدّیت با واقعگرایی (رئالیسم)؛ مخالفت با ساختارگرایی؛ مخالفت با برهان استعلایی و مواضع استعلایی؛ نفی اندیشه پیشرفت؛ نفی اصول و قواعد عام جهان شمول برای همه زمان ها و مکان ها، و تأکید بر تعیین کنندگی گفتمان ها و فرهنگ ها در کردارها و اشکال زندگی؛ نفی واژگان نهایی؛ نفی هر گونه وحدت و بساطت و قطعیّت؛ اعتقاد به نسبیّت و نسبیّتگرایی؛ و نفی روایت های کلّی مدرنیته یا فراروایت ها. همچنان که پیداست عمده یا همه چالش های پست مدرنیسم با مدرنیسم، در واقع بر سر مواضع معرفت شناسانه است.
با توجه به گرایشها و نحله های فمینیستی و تفاوتهای بسیار میان آنها به برخی از مهمترین گرایش های فمینیستی اشاره می شود:
این گروه از فمینسیت ها با تأثر از فلسفه ی لیبرالیسم، اصل را بر آزادیِ عملکردها، لذت جویی و رضایت خودمحورانه قرار داده اند؛ و نسبت به نقش مادری و همسری – از آن رو که محدود کننده ی تمایلات افراد خانواده است – بدبین هستند؛ و معتقدند که با اصلاح قوانین و ساختار سیاسی و اجتماعیِ جامعه می توان به اهداف برابری طلبانه رسید.
این نظریه معتقد به وجود نابرابریهای ساختاری در جامعه (همچون نهاد خانواده، زبان و فرهنگ...) نیست؛ و در اصلاح وضع موجود تحولات قانونی و سیاسی را در نیل به اهداف فمینیستی کافی می داند. در مقابل این نظر، فمینیست های رادیکال قرار می گیرند. ماری ولستن کرافت، جان استوارت میل، و بتی فریدان از چهره های برجسته ی این گرایش هستند.
این گروه معتقدند که مالکیت خصوصی در جوامع سبب اسارت زنان شده است و تا زمانی که مالکیت و نظم بورژوازی و خانواده ی بورژوازی وجود دارد، این اسارت تداوم خواهد داشت. سوال اساسی که برای این گروه مطرح است این است که آیا زنان می توانند به گونه ای رضایت بخش در طبقات جامعه قرار گیرند؟ به عقیده ی این گروه برای رهایی زن از این اسارت تاریخی چاره ای جز تغییر شکل نظام اقتصادی وجود ندارد. زنان در کنار مردان برای ایجاد چنین تغییری باید تلاش کنند و مسائل جنسیتی را تا سرنگونیِ نظام سرمایه داری به فراموشی بسپارند. از مهمترین شخصیتهای مارکسیست فمینیست، می توان به رزا لوکزامبورگ اشاره کرد.
این گروه معتقدند از میان تمام تبعیض ها و ستم های طبقاتی، قومی، مذهبی و نژادی، بنیادی ترین ساختار ستمگری به جنسیت تعلق دارد، که همان نظام پدرسالاری است. برخلاف دیدگاه لیبرال، ریشه ی فرودستیِ زنانه نه در وضع قوانین، بلکه در تمام حوزه های حیات انسانیِ زنان است، و هیچ حوزه ای از حوزه های زندگی اجتماعی از نگاه مردسالار جدا نیست. در نهایت، این گروه، معتقد شدند که اساساً ریشه ی سایر ستمها و بنیادی ترین شکل ستم، ستم بر زنان است. به عقیده ی آنها موتور حرکت تاریخ، دیالکتیکِ جنسیت و تلاش برای تسلط بر زنان است. رویکرد اساسی این گرایش از بین بردن تمایزات موجود میان موجود مونث و مذکر است. بسیاری از این رادیکالها بر خلاف آرمان دو جنسی – که متضمن ترکیبی از صفات مردان و زنانه است – صفات ارزشمند را صفات زنانه می دانند. این دسته، ازدواج را که موجب خانه دار کردن و بچه زا کردنِ زن و باعث نان آور (عنصر اصلی) شدن مرد می شود تحقیر می کنند.
سیمون دوبوار، و شولامیت فایرستون، از چهره های برجسته ی این گرایش محسوب می شوند.
گرایش سوسیال فمینیسم از تلفیق دو دیدگاه مارکسیسم فمینیسم و رادیکال فمینیسم به وجود آمده است. به نظر پیروان این گروه هم نظام جنسیتیِ مردسالارانه و هم نظام سرمایه داری، در ستم علیه زنان نقش اساسی دارند. بنابراین به منظور رهایی جنس مونث علاوه بر اصلاح نظام اقتصادی جامعه و حاکمیت سوسیالیسم، لازم است در ابعاد فرهنگی و روان شناختی نیز به اصلاح وضعیت موجود پرداخت. از مهمترین نظریه پردازان این گروه می توان از هایدی هارتمن نام برد.
فمینیسم پست مدرن را می توان به نوعی، نقد گرایشهای فمینیستی دیگر دانست. به عقیده ی این فمینیست های جدید، تمام نحله های فمینیستی – بویژه رادیکالها- تلاش می کنند که تفسیری واحد و جهان شمول از جهان و از نگاه زنان ارائه کنند. اما تلاش در راه ارائه تفسیری واحد از جهان و ارائه دیدگاه خاص فمینیستی، در واقع تداوم فرهنگ مردسالارانه ای است که تلاش می کند حکایت کلی و واحدی در باب واقعیت، حقیقت، معرفت، اخلاق و سیاست ارائه کند.
پست مدرنیسم، که از اساس در تضاد و خصومت با هرگونه کلیت بخشی و مخالف با تئوری پردازیهای عام مدرنیته است و بر نسبیت و وجود تفاوتهای فرهنگی، منطقه ای، جنیستی و...تاکید می کند، چنین کلیت و وحدتی را نه مطلوب می داند و نه ممکن. ممکن. ممکن نیست؛ زیرا تجارب زنان با توجه به طبقه، نژاد و ملیت آنان از یکدیگر متفاوت است. و مطلوب نیست، زیرا امر واحد و کلی، اسطوره ای است که فلسفه و تفکر مدرن و مرسوم به کار می برد تا از طریق آن صداهای دیگر را خاموش کند.
چندگانگی و کثرت در این تفکر فمینیستی امری مطلوب تلقی می شود؛ و عقیده بر آن است که باورهای جهان شمولِ فمینیست های رادیکال، اشکال جدیدی از ستم را می آفریند؛ چرا که در گرایش رادیکال تفاوت شرایط جوامع و فرهنگها مغفول واقع شده است. این گرایش معتقد است، روابطی که بر زنان تحمیل می شود و برخوردهایی که میان دختر و پسر تفاوت ایجاد می کند، موجب بردگی زن در طول تاریخ شده است؛ نه اموری مانند ازدواج و نقش مادری.
قرائتهای پست مدرن از فمینیسم – که به نوعی، نقد فمینیسم است – با واکنش منفی دیگر گرایشها رو به رو شده است؛ و اساساً یکی از علل افول فمینیسم در اواخر قرن بیستم را ظهور فمینیسم پست مدرن دانسته اند.
فمینیسم اسلامی بر اساس قرائت پست مدرن از فمینیسم، معتقد است ارائه نسخه ی واحد فمینیستی، بدون در نظر گرفتن شرایط منطقه ای و خصوصیات فرهنگیِ مللِ مختلف، امری ناممکن است. این گرایش می خواهد نسخه ای بومی و متناسب با عقاید دینی، اما در عین حال مبتنی بر بسیاری از مبانی فمینیستی برای این تفکر ارائه و ترویج دهد.
در واقع این گرایش برای جمع میان تفکر اسلامی از سویی، و تفکر فمینیستی از سوی دیگر پیشنهاد شده است. از جمله اهداف این گرایش، از بین بردن جو مخالفت در جوامع اسلامی است؛ با این ادعا که آموزه های فمینیسم قابل تطبیق با اسلام است، و یا این ادعا که اسلام با نگرشهای فمینیستی نیز قابل قرائت و تفسیر است.
ایده ی فمینیسم اسلامی با چالش های نظریِ بسیاری رو به رو است، همان گونه که نظریه پردازان فمینیسم تاکید کرده اند، جنبش فمینیسم در غرب به رغم وجود گرایشهای مختلف عمدتاً محصول لیبرالیسم است؛ و نیز اصل سکولاریسم و تفکیک حوزه ی دستورات دینی از متن جامعه، در نظریه های گوناگون این جنبش تعبیه شده است. حال اگر تئوری فمینیسم اسلامی منجر به قرائتی از اسلام شود که در آن از اصول مسلم اسلامی دست برداشته شود مسلماً چنین گرایشی اسلامی نخواهد بود.
بنابراین به نظر می رسد واژه ی فمینیسم اسلامی – با حفظ مفهوم غربی آن – واژه ی متناقض نما (پارادکسیکال) است. تاکید نظریه پردازان فمینیسم اسلامی بر تفکیک میان دین باوری و دین مداری، تاکید بر تشابه حقوق زن و مرد، و عدم ثبات در شریعت مؤید این مدعاست.
منبع
منبع: فرهنگ واژه ها - عبدالرسول بیات
اگرچه انتقاد از وضعیت زنان و به چالش کشیدن کلیشه های جنسیتی در طول تاریخ مطرح بوده است؛ ولی آغاز جنبشهای فمینیستی و رواج این واژه – به معنای امروزین آن- به اواخر قرن نوزدهم نسبت داده می شود. در این زمان بود که واژه ی فمینیسم پدید آمد و به سرعت رواج و مقبولیت یافت. مبارزات اولیه فمینیستی در ابتدا بر روی اصلاح وضعیت اجتماعی و اقتصادی زنان متمرکز بود، و عمدتاً ناظر به کسب حق رأی، دسترسی به تحصیل و اشتغال، دست یابیِ زنان به حق حضانت فرزند و ...می شد.
مکتوبات اولیه ای که در دفاع از آزادی زنان منتشر شد عموماً توسط کسانی صورت گرفت که درگیر امور سیاسی بودند؛ مانند نظریه برابری زن و مرد در کتاب «کنیزک کردن زنان» (یا انقیاد زنان) که در 1869 توسط جان استوارت میل نوشته شد؛ و به پارلمان انگلستان پیشنهاد شد.
به وجود آمدن این مبارزات در مغرب زمین امری است که زمینه های آن وجود داشته است: از بعد نظری اصولاً زن انسان درجه دوم محسوب می شد؛ ارسطو زن را مرد ناکام می دانست که حاصل ناتوانی طبیعت در خلق مردان است، و به هیچ روی سزاوار شرکت در امور اجتماعی نیست. به موجود درجه دوم بودن زن از ناحیه عالمان دینی و نهاد دین (کلیسا) نیز دامن زده می شد؛ در کتاب مقدس حوا، عامل اصلیِ گناه اولیه آدم و مسئول خروج وی از بهشت معرفی می شود. وجود بحثهای نظری از قبیل این که آیا زن انسان است؟ آیا زن مخلوق کامل خداست؛ یا نسخه ی ناقص مرد است؟ آیا زن و مرد در پیشگاه خداوند مساویند؟ نشانگر جایگاه زن در سنت مغرب زمین است.
در بعد عملی نیز بسیاری از حقوق فردی و اجتماعی از قبیل حق مالکیت، ارث بردن، حق رأی، و...از زنان سلب شده بود. به گونه ای که حتی تا اواخر دهه ی دوم قرن بیستم، در آمریکا و انگلستان، هنوز زنان را از حق رأی محروم نگه داشته بودند. در چنین فضایی زمزمه های مخالفت بتدریج آغاز شد. این مخالفتها عموماً به طور غیرمستقیم و در آثار ادبی جلوه گر شد. در ابتدا وجهه ی همت این آثار اثبات تواناییها و شایستگیهای زنان بود؛ و سپس به تدریج گرایش به اثبات برابری زنان و مردان، قوت و رواج یافت.
گرچه سازمان یافتن جنبش فمینیسم را به اواخر قرن نوزدهم نسبت می دهند، اما آغازِ واقعیِ جنبش فمینیسم را با انقلاب کبیر فرانسه (1789-1799) هم زمان دانسته اند. بعد از اسقرار حکومت جمهوری و از بین رفتن نظام سلطنت، لایحه ی حقوق بشر در پارلمان فرانسه به تصویب رسید.
از ویژگیهای این قانون در نظر نگرفتن زنان و تضییع حقوق آنان بود. اولیمپ دگونک- که خود در انقلاب کبیر فرانسه نقش داشت- لایحه ای را به مجلس پیشنهاد کرد و در آن از حق کار زنان، حقوق قانونی در خانواده، حق آزادی بیان و نیز داشتن پارلمانی مستقل دفاع کرد. این لایحه به تصویب نرسید و موجب مرگ پیشنهاددهندگان شد. این جریان در داخل فرانسه و در خارج آن ادامه پیدا کرد. از جمله ی دنبال کنندگان این جریان در داخل فرانسه و در خارج آن ادامه پیدا کرد.
از جمله ی دنبال کنندگان این جریان ماری ولستن کرافت را می توان نام برد. وی در کتاب« استیفای حقوق زنان» تفاوتهای ذاتی میان زنان را مورد انکار قرار داد و تفاوتهای موجود را زاییده ی محیط اجتماعی دانست. ایده ی کرافت توسط جان استوارت میل در کتاب «کنیزک کردن زنان» پی گرفته شد، تاکید عمده ی میل بر این نکته بود که زنان شایستگی و لیاقتهای بسیاری دارند که در اثر آموزش می توانند جایگاه واقعی خود را در اجتماع بیابند. کتاب کنیزک کردن زنان جهش عمده ای در حرکتهای فمینیستی و به خصوص فمینیسمِ لیبرال ایجاد کرد.
فمینیسم در دو معنای قریب به هم در زبان انگلیسی به کار می رود؛ در معنای نخست فمنیسم عبارت است از: نظریه ای که معتقد است که زنان باید فرصتها و امکانات مساوی با مردان در تمامی جنبه های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دست پیدا کنند. در زبان فارسی معادلهایی از قبیل «زن گرایی»، «زن باوری»، «زن وری»، «زنانه نگری» و «زن آزادخواهی» برای این استعمال از لفظ فمینیسم ذکر شده است.
معنای دیگری که برای لفظ فمینیسم ذکر شده است این است که این لفظ بر جنبشهای اجتماعی اطلاق می شود که تلاش می کنند تا اعتقاد و باور فوق- که در معنای نخست ذکر شد – را نهادینه کنند. در زبان فارسی معادل این معنا از فمینیست واژه ی «نهضت زنان» و یا «نهضت آزادی زنان » قرار داده می شود.
تنوع آرا و افکار و گرایشهای گوناگون فکری که میان فمینیست ها وجود دارد ما را بر آن می دارد که فمینیسم را یک رویکرد بدانیم؛ نه یک مکتب؛ و همین نکته باعث شده که گروهی از اندیشمندان به جای استفاده از کلمه ی «فمینیسم» از واژه ی «فمینیسم ها» استفاده کنند. اما به هرحال می توان گفت تقریباً تمام نحله های فمینیستی خصوصاً یک وجهِ مشترکِ مبنایی با هم دارند؛ و آن این است که در آبشخور اندیشه ی «اومانیسم» به همدیگر می رسند.
همچنین دو مولفه ی اساسی وجود دارد که همه ی فمینیست ها بر آن اتفاق دارند؛ اول آن که زنان تحت ظلم و تبعیض قرار گرفته اند و این ظلم و تبعیض ریشه در جنسیت آنها دارد (در واقع فمینیسم به مسائلی می پردازد که تحت عنوان زن بودن برای زنان به وجود آمد نه تحت عناوین دیگر، همچون سیاه بودن و یا شرقی بودن و...) و دوم آن که این ظلم و تبعیض اصالت ندارد و باید از بین برود. پس می توان ادعا کرد هر نهضتی و جریان فکری که دارای دو ویژگی فوق است، یک نهضت و جریان فمینیستی است. به عبارتی این جریان در تمام اشکال آن بر مبنای تفکرات اومانیستی «خانواده ی هسته ای» را که بر مدیریت و سرپرستی مرد تاکید دارد مورد حمله قرار می دهند و خواهان برچیدن تمام اختلافات جنسی در فرصتها، حقوق و امکانات و... است.
واژه فمنیسم از ریشه ی feminine (زنانه، زن آسا، مادینه، مونث) است که در اصل از بان فرانسه، و نهایتاً از ریشه ی لاتینی feminaاخذ شده است.
فمنیستها از دهه 1960 به بعد، مباحث متعددی را مورد بحث قرار دادند. در این میان، به نـظر مـیرسد برخی از آن مباحث جلوه بیشتری نسبت به دیگر مباحث داشته است. بحث از جنسیت، مردسالاری، حوزه عمومی و خصوصی، خانواده و دین از جمله مباحثی هستند که تقریبا همه گرایشهای فمنیستی، به ویژه گـرایش افـراطی، در باب آن مطالبی را بیان داشتند.
جنسیت قویترین و مهمترین تقسیمبندی اجتماعی است. از نظر فمنیستها، جنسیت همانند طبقه اجتماعی، نژاد و یا دین، یک طبقهبندی مـهم اجـتماعی است. همچنانکه سوسیالیستها در آموزهشان «سـیاست طـبقاتی» را به کار میبرند، فمنیستها نظریه «سیاست جنسی» را ارائه میدهند. به نظر فمنیستها «جنسیتگرایی» به عنوان شکلی از ظلم محسوب میگردد که مشابه «نژادپرستی» است.
فمنیستها مـعتقدند: اسـاسا باید بین Sex و Gender(جنس و جـنسیت) فـرق گذاشت.
«سکس» یا «جنس» فقط مربوط به جنبههای زیستی است در صورتی که «جندر» یا «جنسیت» چارچوب نقش زنان را از نظر اجتماعی مشخص میسازد. در چارچوب اجتماعی است که هر چیزی مربوط بـه زن یـا مرد منهای اعضای جنسی آنان با تغییر و تعدیل محیط اجتماعی و فرهنگی، میتواند در زنان تغییرات و تحولات بسیاری ایجاد کند.
برخی از فمنیستها معتقدند: پنج جنسیت متفاوت وجود دارند: مردان، زنان، زنان هـمجنسباز، مـردان همجنسباز و انـسانهایی که هم با مرد و هم با زن میتوانند آمیزش جنسی داشته باشند؛ یعنی Bisexualها!
بنابراین، آنچه از قدیم طـبیعی شناخته میشد ـ مثلاً ازدواج زن و مرد ـ چون دارای زیربنا و تاریخ اجتماعی اسـت، دیـگر «طـبیعی» محسوب نمیشود.
فمنیستها علاوه بر پنج جنسیت، سه نوع سکس یا جنس را به رسمیت میشناسند: مردان، زنـان و آنـانی که حال زن یا مرد را ترجیح میدهند.
بنابراین، به نظر فمنیستها به دلیل آنـکه تـفاوتهای جـنسی زیستی هستند، نمیتوان آنها را از بین برد، در حالی که تقسیمبندیهای جنسیتی، که مسألهای فرهنگی و سیاسی اسـت، جلوهای از قدرت مردان است که باید آن را از بین برد.
فمنیستها تحلیلهای متفاوتی از نـظام مردسالاری ارائه دادهاند:
1. مـردسالاری ریـشه در خانواده و فرایند تربیت جنسیتی دارد.
2. مردسالاری ریشه در تعلیموتربیت و امکانات شغلی مردان دارد.
3. مردسالاری ریشه در نظام اقتصادی (کاپیتالیسم) دارد.
4. مردسالاری ریشه در ابراز خشونت و ترس از تجاوز مردان دارد.
اما با همه تحلیلهای متفاوت، آنان معتقدند: فرهنگ مـا با فرهنگ «مردسالاری» عجین شده و در تار و پود آن ریشه دوانده است، حتی در متن کلیه دروس که در مدارس و دانشگاهها تدریس میشود این فرهنگ وجود دارد. بنابراین، فمنیستها معتقدند: باید این فرهنگ را از اصل ریشهکن کرد تا بـتوان تـغییرات دلخواه را در فرهنگ موجود ایجاد نمود.
آنها در مرحله اثبات و جایگزینی علوم فمنیستی میگویند: «مردان و مردسالاری سه هزار سال فرصت اثبات این معمّاها را داشتهاند و زنان تازه شروع کردهاند.»
برخی از فمنیستها مدعیاند: در دوران مـاقبل تـاریخ، جامعه اروپا، جامعهای «زنسالار»، آرام، صلحطلب و جامعهای برابر بود؛ یعنی برابری زن و مرد در آن به نهایت درجه رعایت میشد. به همین دلیل بود که آنان «خدایان زن» را میپرستیدند. اما این جامعه صلحدوست و آرامـ را مـردسالاران اسبسواری که از شرق آمدند، فتح کردند و در نتیجه، عقاید و افکارشان را بر آن جامعه تحمیل نمودند.
تقسیم حوزه عمومی و خصوصی یکی از عوامل مهم نابرابری جنسیتی در جامعه است.
خانم جـین بـتکه الشـتین در کتاب مرد عمومی، زن خصوصی ایـن مـسأله را بـه طور مفصّل مورد بحث قرار داده است. به نظر وی، معمولاً قلمرو عمومی زندگی، که در برگیرنده سیاست، کار، هنر و ادبیات است، در انحصار مـردان بـوده، در حـالی که زنان محدود به یک زندگی اساسا خـصوصی شـدهاند که متمرکز بر خانواده و مسؤولیتهای خانگی است.
اگر سیاست فقط در درون قلمرو عمومی صورت میگیرد، پس نقش زنان و مسأله نابرابری جـنسیتی، مـسائلی کـماهمیت (به لحاظ سیاسی) یا اساسا فاقد اهمیت هستند. زنان نـیز، که محدود به ایفای نقش خصوصی خانم خانهدار و مادر شدهاند، در واقع از سیاست محرومند.
بنابراین، فمنیستها کوشیدند تا تـقسیمبندی «مـرد عـمومی» و «زن خصوصی» را درهم شکنند.
4. دین و خانواده: فمنیستها نگاهی بدبینانه به دین و خـانواده دارنـد. به نظر آنها، دین ساخته و پرداخته مردان بوده است تا از طریق آن بتوانند زنان را تحت سلطه خـویش قـرار دهـند. خانواده نیز موجب تحقیر و تبعیض زنان است.
خانم مارتا ناسبام معتقد اسـت: بـیرحمانهترین تـبعیضها نسبت به دختران از محیط خانواده شروع میشود.
همچنین سیمون دوبووار میگوید: به هیچ زنـی نـباید اجـازه داد تا در خانه بماند و به امر پرورش کودکانش بپردازد. جامعه باید بکلی تغییر کند و به زنـان اجـازه ندهد که فقط وظیفه پرورش فرزندان را بر عهده گیرند.
منابع
فمنیسم و چالش های تاریخی در جریان های فکری انسان شناختی - لادن رهبری و دیگران - پژوهش های انسان شناسی ایران - شماره 1 - بهار و تابستان 1394
فمنیسم - محسن رضوانی - معرفت - شماره 67 - 1382
این گرایش نیز «حذف مردسالاری» را محور عمده مطالعات خویش قرار داده است. پسـانوگراها بـه دلیل آنکه با ارائه هرگونه تفسیر واحد و جهانشمول از جهان مخالفت میکنند، در باب مسائل زنان نیز معتقدند: هـمه نـگرشهای فمنیستی چون در جهت ارائه تفسیری واحد و جهانشمول از زنان برآمدند، دچار مشکل هستند.
بـه نـظر این دسته از فمنیستها، اساسا ارائه تفسیری واحد و کـلی در بـاب واقـعیت، حقیقت، معرفت اخلاق و سیاست، در واقع تداوم فـرهنگ مـردسالارانه است، در حالی که در مقابل اینگونه تفسیرها، چندگانگی و کثرت امری مطلوب و ضروری به نـظر مـیرسد.
میشل فوکو و ژاک دریدا، دو پسـانوگرای بـرجسته، تلاش کـردند تـفسیرهایی از فـمنیسم ارائه دهند. در حالی که دریدا در مباحث انـدیشهای بـه «ساختشکنی» توجه داشت، فوکو تلاش نمود تا بحث از «قدرت و همبستگیاش با دانـش» را گـسترش دهد.
به نظر دریدا، با تـوجه به دو قطبی بودن کـاربردهای زبـان، مانند زمین و آسمان، ماده و روح، زن و مـرد، بـاید اینها را از برداشتهای ما بعدالطبیعهای رها ساخته، بنیادهای ساخته شده آن را مورد سؤال قـرار داد، و بـه تعبیری دیگر، آنها باید «سـاختشکنی» شـوند. مـردسالاری علت است، امـا ایـن «زبان» است که مـردسالاری را بـر تمام قلمرو فرهنگ و ادبیات حاکم کرده.
فوکو به کل مسأله جنسیت از جمله جایگاه و نـقش زنـان و ارتباط آنها با تولید و توزیع قـدرت، کـه عمدتا مـردسالارانه یـا پدرسـالارانه هستند، نگریست.
به نـظر این دسته از فمنیستها، خصلتی به نام «مؤنث» و «مذکر» وجود ندارد. اساسا روابطی که بر زنـان تـحمیل میشوند و برخوردهایی که میان دختر و پسـر تـفاوت ایـجاد مـیکنند، نـاشی از ساختهایی اجتماعی هـستند کـه موجب بردگی زن در طول تاریخ شده و باید ساختشکنی شوند. اما در عین حال، آنها تأکید میکنند که ایـن مـسأله هـیچ ارتباطی با ازدواج و نقش مادری ندارد.
بـر ایـن اسـاس، بـا تـوجه بـه نگرش فمنیستهای پسانوگرا، شاهد تحوّل در گرایش فمنیستی هستیم. در دهه 1990 علاقه فکری در نهضت فمنیستی از موضوعات سیاسی و اقتصادی به سمت موضوعات فرهنگی، روانشناختی و زبانشناختی سوق پیدا کرده است. نـظریهپردازی درباره این موضوع در نوشتههای فمنیستی فرانسوی یا ساختارگرایی و نظریه «فروپاشی» شکوفا شده است.
حذف نظام «سرمایهداری» و «مردسالاری» محور مطالعه فمنیستها در این نـگرش هـستند. فمنیستهای سوسیال معتقدند: برای فهم مشکلات زنان و رهایی از آنها باید هر دو نظام سرمایهداری و مردسالاری را به طور همزمان مورد مطالعهوارزیابی قرارداد، که از ایننظر اینیکنگرشی «دوگانهگرا» است.
مردسالاری در جوامع سرمایهداری دارای شـکل خـاصی است. اگرچه مردسالاری فرایندی فراتاریخی است و مردان در تمام جوامع بر زنان اعمال قدرت میکردند، اما زمانی که جوامع به سمت سرمایهداری پیش رفتند، مردسالاری در چنین جوامعی دارای شکل خاصی شـده اسـت.
سیلویا والبی (1988)، یکی از متفکران برجسته این نگرش، معتقد است: تمایز میان حوزه عمومی و خصوصی هم به نفع سرمایهداران است و هم مردان.
سرمایهداری موجب گردید مردان به پیشرفتهایی نایل شـوند؛ بـرخی از آنـان به عرصههای سیاسی از جمله مـجلس دسـت یـافتند، در حالی که هیچ زنی به این عرصهها راه پیدا نکرد. مردان در حوزه عمومی توانستند به مبانی قدرت جدید بسیاری دست یـابند کـه زنـان را به آنها راهی نبود. این مسائل موجب شـد کـه آنان به طور گسترده بر اعتقادات خانگی مسلط شوند.
بنابراین، فرودستی زنان در جامعه سرمایهداری تنها حاصل منطق سرمایهداری یـا مـردسالاری نـیست، بلکه نتیجه تغییری در منابع قدرت مردانه در پی گسترش سرمایهداری است. هـنگامی که اقتصاد خانگی محدود گردید و تولید سرمایهداری جایگزین آن شد، مردان در موقعیت کسب مبانی قدرت جدید قرار گرفتند.
بـنابراین، از زمـان پیـدایش سرمایهداری، شکل مردسالاری نیز تغییر پیدا کرده است؛ مردسالاری خصوصی بـه مـردسالاری عمومی تبدیل شده است. در مردسالاری خصوصی، تنها زنان را در خانه نگاه میداشتند، در حالی که در مردسالاری عمومی مـردان در تـمام حـوزهها بر زنان مسلط هستند.
این گرایش، رهایی زنان با «انقلاب اجتماعی» صـورت خـواهد پذیـرفت؛ چرا که اساسا جنس، طبقه، نژاد، سن و ملیت همگی ستمدیدگی زنان را پدید آوردهاند و فـقدان آزادی زنـان، حاصل اوضاعی است که در آن، زنان در حوزههای عمومی و خصوصی به سلطه مردان در میآیند.
بنابراین، رهـایی زنـان تنها زمانی فراخواهد رسید که تقسیم جنسی کار در تمام حوزهها از بین برود. بـه بـیان دیـگر، روابط اجتماعی که مردم را به صورت کارگران و سرمایهداران و نیز زنان و مردان در میآورند، باید از طـریق انـقلاب اجتماعی برچیده شوند. روابطی که ریشه در خود ساختار اجتماعی و اقتصادی دارد و از اینرو، هیچ چـیز کـمتر از ایـجاد تحوّل عمیق یا «انقلاب اجتماعی» قادر نیست یک چشمانداز نجات حقیقی را به زنان عرضه کـند.
بـر این اساس، سوسیالیستهای متأخّر توسعه تحدید موالید رایگان، سقط جنین، مراقبتهای درمـانی و بـهداشتی بـرای زنان، مراکز مراقبت از کودکان، رسمی شدن کار در خانه از سوی دولت و سهیم شدن مردان در پرورش کودکان را خواستار شـدند.
«نجات زنان» و «حذف مردسالاری» محور اصلی مطالعات و مطالبات این دسـته از فـمنیستها هـستند. این گرایش در مطالعات فمنیستی آنقدر حایز اهمیت است که حتی برخی از مـحققان مـعتقدند: جنبش اصلی فمنیسم در واقع همین گرایش رادیکالی است.
بر اساس این نگرش، به دلیل آنکه هـیچ حـوزهای از جامعه از تبیین مردانه برکنار نیست، نابرابریهای جنسیتی ناشی از نظام مستقل مردسالاری اسـت.
هـرچند سیمون دوبووار، ایوانیگز و جرماین گرییر از جمله مـتفکران اولیـه ایـن گرایش به شمار میآیند، اما در اثر فـعالیت سـیاسی افرادی همچون کیت میلت با نوشتن کتاب سیاست جنسیتی (1970) و شولامیت فایرستون با نـوشتن کـتاب دیالکتیک جنسیت (1972) گرایش رادیکالی بـه یـک نظریه نـظاممند دربـاره ظـلم جنسیتی مبدّل گردید.
فایرستون در کتاب دیـالکتیک جـنسیت (1974) معتقد است: فرودستی زنان نه تنها در مینههای آشکاری مانند قانون و اشتغال تـحقق دارد، بـلکه در روابط شخصی نیز وجود دارد. زنان نـه تنها از مردان متمایزند، بـلکه زیـردست آنانند. اساسا مرد دشمن اصـلی زن اسـت. بنابراین وظیفه نظری، فهمیدن نظام جنس و جنسیت و وظیفه سیاسی پایان دادن به آن اسـت.
بـه نظر فایرستون، تفاوت میان مـردان و زنـان مـبنایی زیستی دارد. زنان بـه دلیـل ویژگیهای تناسلیشان و به ایـن دلیـل که ناگزیرند از نوزاد ناتوان انسان مراقبت کنند، از لحاظ جسمی ضعیفتر از مردان هستند. این امـر روابـط اجتماعی را ایجاب کرده است که بـر اسـاس آن، زنان بـرای تـأمین امـنیت جسمانی خویش ناچارند بـه وابستگی به مردان تن دهند. اما چون پیشرفتهای فناورانه، بارداری را به نحو دیگری نیز مـیسر سـاخته است، بنابراین، مبنای زیستی عملاً خـاصیت خـویش را از دسـت داده و فـرو دسـتی زنان و در مقابل، سـلطه مـردان دیگر ضرورتی ندارد.
این پیشرفتها زنان را از اجبار به بچهدار شدن رها کرده، در نتیجه مردان و زنان مـیتوانند در کـار بـچه آوردن و بچهداری سهیم شوند.
البته فمنیستهای افراطی جـدید ایـن نـظر را رد کـرده، مـعتقدند: فـرودستی زنان مبنای زیستی ندارد، بلکه ناشی از زیستشناسی مردانه است. مردان به طور طبیعی خشن هستند و از خشونتشان برای تسلّط یافتن بر زنان استفاده میکنند. مری دیلی در کتاب پزشـکی زنان (1978)، چند نمونه از شیوههایی که مردان به وسیله آنها زنان را آسیب رساندهاند و برای تسلط داشتن بر آنان خشونت را به کار بردهاند، ذکر میکند: خودسوزی زن هندو ـ رسمی که طبق آن، زن هندو خـود را در آتـش جنازه در حال سوختن شوهرش قربانی میکند ـ بستن پای زنان چینی، ختنه زنان افریقایی، شکار ساحرههای اروپایی و پزشکی زنان امریکایی از این قبیل هستند.
هر صورت، فمنیستهای افراطی معتقدند: امروزه فمنیسم بـه دنـبال تساوی حقوق زنان و مردان نیست، بلکه به دنبال یک نظریه مهم است که منشأ اصلی کلیه پلیدیها را در برتری طلبی جنس مرد خلاصه مـیکند. اسـاسا برتری طلبی مردان از «گناهان اولیـه» مـحسوب میشود.
این دسته از فمنیستها نظریه بزرگ خود را «چشمانداز جنسیت» خواندهاند. در قاموس اینها «جنسیت» حرف رمز است.
همچنانکه بهرهکشی طبقاتی، نژادپرستی و نظایر آن از اشکال بی عـدالتی در جـامعه محسوب میشوند، «ظلم جـنسیتی» بـنیادیترین و اساسیترین شکل بیعدالتی در جامعه است.
به نظر این دسته از فمنیستها، اساسا اگر جامعه به عنوان «جامعه مردسالار» درک شود، روشنگر نقش محوری ظلم جنسیتی خواهد بود.
مردان در همه حوزههای زندگی بـه طـور نظاممند زنان را زیر سلطه خود در آوردهاند و از این سلطه بهرهمند میشوند. بنابراین، رابطه میان دو جنس زن و مرد رابطهای سیاسی است.
مردان فرهنگ، دانش و توان ذهنی زنان را تماما انکار میکنند، به گونهای کـه حـتی علم مـردانه برای مشروعیت بخشیدن به اعتقاداتی به کار برده میشود که زنان را فروتر از مردان و نقش آنان را نقش کـارگران خانگی تعریف میکند.
این دسته از فمنیستها «انقلاب سیاسی» را تنها راهحل نـجات زنـان مـیدانند. تا زمانی که ذهن زنان از تصور مردسالارانه زدوده نشود و ارزشهای سنّتی مردانه از طریق فعالیتهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فـرهنگی تـضعیف نگردند و شیوه تولید دانش مردانه دگرگون نشود، مشکل زنان حل نخواهد شد. زنـان
بـاید بـراساس زنانگی واقعی، هویّت جدیدی برای خودشان به وجود آورند؛ چرا که با ارزشترین خصوصیات، مـربوط به خصوصیات خاص زنان است. زنان باید جدا از مردان زندگی کنند؛ چون حـتی در نزدیکترین روابط، زنان زیـر سـلطه مردان قرار میگیرند.
برخی از آنها آنقدر افراط ورزیدند که معتقد به کشتار جمعی مردان هستند.
به هر حال، به نظر این دسته از فمنیستها استقلال کامل از مردسالاری، دگرگونی نظام خانواده، بی اهـمیتی تکهمسری، تحدید موالید رایگان، سقط جنین آزاد، و جانبداری از همجنسگرایی زنانه برخی از خواستههایی هستند که باید در تلاش سیاسی به آنها دست یافت.
مـحور عـمده مطالعات فمنیسم مارکسیستی در زمینه «برابری» و «حذف سرمایهداری» است. به نظر این دسته از فمنیستها، سرمایهداری مشکل عمده نـابرابری مـیان زنان و مردان است. سرمایهداری اساسا باعث دو ستم بر زنان شده است:
اول آنکه زنـان را از کـارمزدی بـاز داشته و سپس نقش آنان را در حوزه خانگی تعیین کرده است. به عبارت دیگر، کار بیمزد زنـان در مراقبت از نیروی کار و پرورش نسل بعدی کارگران، به سرمایهداری سود میرساند و برای بقای آن ضـرورت دارد.
اگرچه مارکس به عـنوان نـظریهپرداز و پدر مارکسیسم در ارتباط با زنان همچون یهود، بحثی ارائه نداده است، اما همکار دیرینش، انگلس، با نوشتن کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (1884)، مباحث مهمی در زمینه زنان و فمنیسم مطرح نمود.
انگلس با حمله بـر نهاد خانواده و ازدواج، معتقد بود: «خانواده هستهای» به دلیل ضرورتهای نظام سرمایهداری تشکیل شده است، مردان به دلیل آنکه میخواستند دارایی خود را به وارثان مشروعشان بسپارند، با ازدواج، زنان را محدود کردند تا بـفهمند وارثـان حقیقیشان چه کسانی هستند. وی همچنین معتقد بود: رهایی زنان زمانی رخ خواهد داد که زنان بتوانند به طور گسترده در امر تولید شرکت کرده، وظایف خانگی خود را به حداقل برسانند. به عبارت دیـگر، اسـتقلال اقتصادی زنان یکی از عوامل مهم برای رهایی زنان به شمار میرود.
میشل بارت با نوشتن کتاب ستم امروز بر زنان (1980) یکی از کاملترین توضیحات فمنیسم مارکسیستی را ارائه داده است.
وی معتقد است: اسـتثمار زنـان تنها ناشی از تفاوتهای زیستی میان مردان و زنان و یا ضرورتهای نظام سرمایهداری نبوده، بلکه ناشی از عقاید مسلّط نیز بوده است. به نظر وی، بر اساس این عقاید زنان فروتر از مردان بـوده و وظـیفه زنـان همسری، مادری و یا مانند ایـنها هـستند.
بـر این اساس، ایشان به الغای روابط تکهمسری معتقد بوده، آن را برای سلامتی انسان به نظر بارت، رمز ستمدیدگی زنان، نظام «خانواده یـا خـانوار» اسـت.
بر اساس اعتقاد حاکم بر نظام خانواده، خـانواده هـستهای بهطور طبیعی شکل گرفته است. این نوع نظام، جهانشمول بوده و تقسیم کار در آن نیز براساس طبیعیت صورت پذیرفته است؛ تـقسیم کـاری کـه مرد را تأمینکننده امکانات اقتصادی و زن را تیماردار و تأمینکننده کار بیمزد خـانگی میداند.
خانم الکساندرا کولنتای به عنوان اولین زن سفیر در جهان، یکی دیگر از مارکسیستهای فمنیست است. وی معتقد است: مشکل عـمده نـابرابری، بـقا و ادامه مالکیت خصوصی است. وی حسادت و احساس مالکیت جنسی را به عنوان آخـرین نـشانههای ذهنیت مالکیت خصوصی دانسته است که باید از سوی دولت ممنوع گردد. بهتر میداند. همچنین اعتقاد دارد: رابطه جـنسی را نـباید جـدّی گرفت؛ چرا که رابطه جنسی همانند تشنگی است که تنها باید ارضـا شـود.
بـنابراین، در گرایش مارکسیستی، پیدایش مالکیت خصوصی، روابط و مناسبات اجتماعی غلط، نهاد خانواده، نظام پدرسالاری و بـاز داشـتن زنـان از تولید عمومی از جمله عوامل مهم نابرابری میان زنان و مردان در جامعه محسوب میشوند. بر ایـن اسـاس، فمنیستهای مدافع این نوع گرایشخواهان طلاق آسان، الغای روابط تکهمسری، استقلال اقتصادی زنـان، جـدّی نـگرفتن روابط جنسی و از همه مهمتر، حذف مالکیت خصوصی هستند.
از نظر سیاسی، این دسته از فمنیستها راهـحل را در انـقلاب کمونیستی (پرولتاریا) میبینند. اینان معتقدند: همانگونه که نجات کارگران و طبقه «پرولتاریا» از سرمایهداری بـا انـقلاب کـمونیستی تحقق خواهد پذیرفت، رفع نابرابری میان زنان و مردان نیز با انقلاب کمونیستی امکانپذیر خواهد شـد؛ چـرا که اساسا تنها با حذف سرمایهداری است که تمام مشکلات از جمله مـشکل زنـان نـیز حل خواهند شد.
«برابری» و «رفـع تـبعیض جنسی» مهمترین محور مطالعات فمنیسم لیبرال بوده است. لیبرالها، به مقتضای فردگرایی مـعتقدند کـه تمایزی میان زن و مرد وجود نـداشته و جـنسیت زنـان هیچگونه ارتباطی بـا بـرخورداری یا عدم برخورداری از حـقوق مـدنی ندارد. زنان از قابلیت قدرت تعقل کامل برخوردار بوده و از اینرو، استحقاق برخورداری از تمام حقوق انـسانی را دارا هـستند.
مری ولستونکرافت، جان استوارت میل و هـری تـیلور از جمله مـهمترین مـتفکران ایـن گرایش محسوب میشوند. ولسـتونکرافت در نخستین متن مهم فمنیسم، حقانیت حقوق زنان، مینویسد: «زنان حق بهرهمندی از همان حقوق و امتیازات مـردان را دارنـد. اگر زنان به تحصیلات دست یـابند و بـه نـوبه خـود، مـخلوقاتی صاحب عقل بـه شـمار آیند، موضوع "تفاوت جنسیتی" اهمیت خود را در حیات سیاسی و اجتماعی از دست خواهد داد.»
ان استوارت میل معتقد است: «جـامعه بـاید بـر طبق اصل "عقل" سازماندهی شود. جنسیت زنـانه نـاشی از تـولد، بـایستی یـک امـر نامربوط به شمار آید و لذا، زنان باید حق بهرهمندی از حقوق و آزادیهایی را داشته باشند که مردان از آن بهرهمند میباشند، به ویژه حق رأی برای زنان.»
بر این اساس، تفاوت میان دو جنس زن و مـرد ذاتی نبوده، بلکه نتیجه اجتماعی شدن و زندگی جمعی است.
به نظر این دسته از فمنیستها، تقریبا از لحظه تولد، با پسرها و دخترها به شیوه متفاوتی رفتار میشود، به گونهای که زنان از پرورش تـمامی اسـتعدادشان به عنوان انسان باز داشته میشوند. این در حالی است که مردان و زنان از لحاظ استعداد با هم برابر بوده، زنان همانند مردان انسانهایی کامل محسوب میشوند.
تفاوتهای میان مردان و زنـان نـاشی از روشها، انتظارات و قوانین تبعیضآمیز اجتماعی است که بر اساس آن، پسران و دختران تربیت میشوند.
رفع تبعیض جنسی مرحلهای بالاتر از رفع تفاوت جنسی اسـت. بـه نظر فمنیستهای لیبرال، برای بـهبود مـسائل زنان، تنها برابری رسمی کافی نیست، بلکه باید قوانینی برای ممنوع کردن تبعیضعلیهزنان وضع شوند کهبراساس آنها، حقوقیبرایزنان در محلکار ـ از قبیل مرخصیودستمزددورانزایمان ـ وضع شوند.
بـه نـظر این دسته از فمنیستها اصـلاحات تـنها راه رسیدن به آن حقوق هستند. گرچه هدف اولیه و اصلی فمنیستهای لیبرال اعطای حقوق کامل شهروندی دموکراتیک به زنان است، اما این هدف با تعقل، متقاعدسازی دولت و جامعه و اصلاحات قانون اساسی تـحقق مـییابد.
از این طریق است که حقوق قانونی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی زنان به طور کامل تأمین شده، آنان در همه زمینهها در جایگاهی مساوی با مردان قرار خواهند گرفت. با انجام برخی اصلاحات، نـهاد خـانواده تداوم یـافته و مردان در آن نقش مساوی و در برابر ایفای وظایف خانگی بر عهده خواهند داشت، علاوه بر آن، زندگی زنان به هـیچ وجه با موانع مصنوعی، همچون پرورش کودکان، مختل نخواهد شد.
فمنیسم یک گرایش و مکتب واحد نیست. فـمنیستها بـه ایـن سؤال که اساسا چرا وضع زنان چنین است و راه حلّ آن چگونه است، پاسـخ واحـدی ندادهاند. از نظر اخلاقی، فمنیستها دارای یک نظر و سبک واحد نبودهاند؛ صور فمنیسم هم با اعتلا و ارتقای عـفّت و پاکـدامنی و هم با ایجاد روابط جنسی آزاد پیوند داشته است.
از نظر سیاسی نیز چـهره فـمنیسم در برگیرنده درجات و سلسله مراتب گوناگونی بوده اسـت؛ از لیـبرال سـخت شروع و به چپ افراطی ختم میشود.(21) بـنابراین، فـمنیسم همانند بیشتر اعتقادات تداخلها و ناهماهنگیهایی در ارزشهای بنیادین خویش داشته(22) که این مسائل بـاعث ظـهور گرایشها و مکاتب متعدد در درون فمنیستها گـردیدهاند.
مـتفکران و اندیشمندان مـطالعات زنـان تـا به امروز، پنج نگرش و گرایش مـهم از فـمنیسم را مورد ارزیابی و تحلیل قرار دادهاند. لیبرالی، مارکسیستی، سوسیالیستی، افراطی و پسانوگرایی نگرشها و گـرایشهایی هـستند که در بسیاری از آثاری که درباره فـمنیسم نوشته شدهاند، مورد بـررسی قـرار گرفتهاند.
موج سوم فمنیسم از اوایل دهـه 1990 آغـاز مـیشود. فمنیسم، که در دهههای 1960 و 1970 در اوج خود به سر میبرد، در اواخر قرن بیستم بـا مـشکلات زیادی مواجه شد و در نتیجه، در سرازیری انحطاط افتاد. شکافها و دستهبندیهای آشکاری در درون جنبش زنان به وجود آمدند.
دولتهای تـاچر و ریـگان در دهه 1980، آشکارا با این نهضت ستیز کرده، خواستار اعاده از دست رفته «ارزشـهای خـانوادگی» شـدند. فمنیستها، که به بسیاری از اهداف اصلیشان دست یافته بودند، آنقدر به سمت افراط پیـش رفـتند کـه حتی نهضت مردان در حال شکلگیری بود. این مسائل باعث شدند فمنیسم
در اوایل دهه 1990 یـک فـرایند اعتدال را تجربه کند. جناح مبارز و انقلابی آن کنار گذاشته شد و به ستایش و اهمیت بـه دنـیا آوردن فـرزند و نقش مادری پرداختهاند.
اندیشههای برخی از پسانوگراها همچون میشل فوکو و ژاک دریدا در برانگیختن این مـوج، تـأثیر بسزایی داشتند. علاوه بر این، خانم جین بتکه الشتین با نوشتن کتاب مـرد عـمومی، زن خصوصی (1981)، تلاش کرد دیدگاههای افراطی در موج دوم را تعدیل کند. بر خلاف موج دوم، فمنیستها در این مـوج، بـر ظاهر زنانه و رفتار ظریف تأکید میورزیدند. آنان معتقد به احیای مادری بـودند و از خـانواده فـرزند محور و همچنین زندگی خصوصی دفاع میکردند.
موج دوم فمنیسم از دهه 1960 آغاز میشود. سیمون دوبووار به وشتن کتاب جنس دوم (1949) و بتی فریدن با نگارش کتاب زن فریب خورده، (1963) تأثیر اصـلی را در برانگیختن این موج داشتند.
از دیگر متفکران مهم در این موج، میتوان به کیت میلت، نویسنده سیاست جنسی (1970) و جرماین گرییر، نویسنده خواجه زن (1970) اشاره کرد.
موج اول تا حدّی توانست وضعیت زنان را در رابطه با بـرخی از مـسائل بهبود بخشد. گسترش آموزش و پرورش، شایستگی زنان برای ورود به مشاغل متعدد، قانونی شدن سقط جنین، پرداخت دستمزد برابر به زنان، برخورداری از حقوق مدنی برابر و گسترش امکانات تجدید موالید از جمله نتایج مـهم تـلاشها در موج اول بودند. موفقیت در این زمینهها موجب شد برخی از فمنیستها به دنبال برداشتن گامهای بعدی باشند.
هدف اصلی فمنیستها در موج دوم «نجات زن» بود. آنان معتقد بودند: دستیابی به حقوق سیاسی و قـانونی بـرابر با مردان مسأله زنان را کاملاً حل نکرده است. بنابراین، صرف رهایی زنان از نابرابریها کافی نبوده است، بلکه باید زنان را از دست مردان نجات داد.
اما نجات زنان هم تنها از راه اصلاحات تـدریجی امـکانپذیر نـیست، بلکه به یک فرایند ریـشهای و انـقلابی نـیاز است؛ چرا که اساسا از نظر فمنیست نظریههای موجود عمیقا جنسگرا و غیر قابل اصلاح هستند.
نقد دانش مردانه، نقد ساختارهای اعتقادی ریـشهدار مـانند «مـردسالاری» و «قرارداد اجتماعی»، ردّ کلیت ازدواج، تأکید بر تجرّد و حرفه اقـتصادی از جـمله دیدگاههای مهم فمنیستها در این موج به شمار میروند.
فمنیستها در این دوران، آنقدر به سمت افراط رفتند که حتی بر ظـاهری مـردانه در پوشـش و آرایش نیز تأکید داشتند. موهای کوتاه، کفش بدون پاشنه، کـت و شلوار زمخت و چهره بدون آرایش، قیافه ظاهری یک فمنیست زن در دهه 1970 بود.
مـوج اول در سـال 1830 شروع شد. مری ولستون کرافت با نوشتن کتاب حقانیت حقوق زن (1792) تأثیر اصلی را بر این موج گذاشت. پس از وی، جان استوارت میل با همکاری همسر اولش، هـری تـیلور، کتاب انقیاد زنان (1869) را نـوشت کـه تأثیر مهم بعدی را بر این موج گذاشت. نگارش این کتاب در حالی صورت گرفت که زنان در دوره ویکتوریا، در اوج سرکوب به سر میبردند.
میتوان گفت: اساسا اندیشه حقوق لیبرال سنتی، مینه اصـلی بـروز این موج به شمار میرود؛ دیدگاهی که برخاسته از اندیشه جان لاک بود.
گسترش حقوق مدنی و سیاسی، به ویژه اعطای ق رأی به زنان، خواسته و هدف اصلی این موج بود. البته در کنار هدف اصـلی، اهـداف فرعی نـیز وجود داشتند. از جمله این اهداف میتوان به دستیابی زنان به کار، آموزش، بهبود موقعیت زنان متأهّل در قـوانین، حق برابر با مردان برای طلاق و متارکه قانونی و مسائل پیرامون ویـژگیهای جـنسی اشـاره کرد.
دهه 1920 زنان به هدف اصلی خود ـ یعنی حق رأی ـ دست یافتند. با دستیابی به این هدف، دوران وقـفه فـعالیت فمنیستها آغاز شد و بجز فعالیت برای صلحخواهی، فعالیت دیگری نداشتند.
البته رسیدن بـه حـق رأی، تنها دلیل توقف فعالیت فمنیستها نبود، بلکه اساس شرایط حاکم بر آن دوران ایجاب مینمود که فـمنیستها فعالیت جدّی نداشته باشند. پیدایش جنبشهای اقتدارگرا، از جمله «فاشیسم» و «نازیسم» و مهمتر از آن، وقـوع دو جنگ خانمانسوز جهانی اول و دوم، مـهمترین عواملی بودند که فمینستها را در آن دوران مهار کردند و آنان را از فعالیت جدّی بازداشتند.
فـمنیسم یـا اندیشه فمنیستی از چه زمانی آغاز شـده است؟ انـدرو ویـنسنت مـعتقد اسـت: چهار دیدگاه مـهم در بـاب خاستگاه اندیشه فمنیستی وجود دارند:
1. تاریخ فمنیسم به سپیدهدم آگاهی بشر برمیگردد. سوزان گریفین در کتاب زنـان و طـبیعت و آنـدره میشل در کتاب فمنیسم به نوعی، به ایـن دیـدگاه گـرایش دارنـد. آنـان سـعی میکنند فمنیسم را از زمان ماقبل تاریخ مورد مطالعه قرار دهند.
2. تاریخ فمنیسم به آغاز قرن پانزدهم میلادی برمیگردد. این نوع نگاه متأثر از کتاب شهر بانوان (1405)، نوشته کریستینا دوپیـزان است.
3. تاریخ فمنیسم به قرن هفدهم تعلّق دارد. آفرابن (1680ـ 1640) تأثیر بسزایی در شکلگیری این نوع نگاه داشته است.
4. تاریخ فمنیسم به اواخر قرن هجدهم پس از انقلاب فرانسه برمیگردد. مشهورترین دیدگاه همین دیدگاه چـهارم اسـت؛ دیدگاهی که وینسنت معتقد است احتمالاً جزو صحیحترین نظرها باشد.
خانم مری ولستون کرافت با نوشتن کتاب حقانیت حقوق زن (1792) شاخصترین فردی است که توانسته است در این دوران فمنیسم را مطرح نـماید.
پس از انقلاب فرانسه، فمنیسم دارای سه موج مهم بوده است؛ امواجی که با اعتدال و حالت میانه آغاز و پس از رسیدن به اوج افراط، امروزه با رویکرد تعدیلی بـه اهـداف خویش ادامه میدهند.
«فمنیسم (Feminism) » در اصل واژهای فرانسوی (Feminisme) است که از ریشه لاتینی femina به معنای زن (woman) اخذ شده. حالت وصفی این واژه در زبان انگلیسی و در زبـان فـرانسه Femininاسـت که از کلمه لاتینی femininusبه معنای «زنانه» گرفته شده است. در زبان فـارسی، «طـرفداری از حقوق زن»، «جنبش آزادی زنان»، «زن باوری»، «زن آزادخواهی» و مانند آن معادلهایی هستند که برای واژه «فمنیسم» ارائه شدهاند.
از دیدگاه نظریه فمینیستیی محدودیت های ساختاری سبب حذف زنان از فرایند تولید دانششده است. در طول تاریخ، تولید دانش، موضوع دانش و شناخت دانشمند حوزه هایی مردانه انگاشته شده اند.
در اصطلاح، اندیشمندان تـعریف و مـعنای واحـدی از فمنیسم ارائه ندادهاند. برخی از آنها معتقدند: به دلیل آنکه فمنیسم جنبش واحدی نـیست، امـکان تـعریف واحد از این مکتب وجود ندارد. آنان معتقدند: اگرچه تمام فمنیستها در اینباره که زنان فـرودستند و بـرای آزادی آنـان باید راهکارهایی اتخاذ کرد، همعقیدهاند، اما درباره علل ستمدیدگی زنان و راهوکارهای رسیدن به آزادی، بـین آنـان اختلافنظرهای اساسی وجود دارد.
برخی دیگر بیان میدارند: واژه «فمنیسم» از نوآوریهای قرن بیستم در دهه 1960 بـوده کـه بـا دو اعتقاد اساسی در ارتباط است: اول آنکه زنان به دلیل جنسیتشان دچار محرومیت هستند، و دوم اینکه ایـن مـحرومیت باید از میان برود.
در دیدگاه دیگر، فمنیست کسی است که معتقد باشد زنان بـه دلیـل جـنسیت، گرفتار تبعیض هستند. زنان نیازهای مشخصی دارند که نادیده و ارضا نشده باقی ماندهاند و لازمه ارضـای ایـن نیازها، تغییر اساسی در نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است.
با مراجعه به فـرهنگهای مـعتبر انـگلیسی، میتوان دو مفهوم اساسی و مهم از فمنیسم برداشت کرد:
1- فمنیسم آموزهای است که از حقوق مساوی برابر زنـان بـا مـردان در امور اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دفاع میکند.
2- فمنیسم جنبش سازمان یافتهای است کـه بـرای به دست آوردن حقوق اجتماعی، اقتصادی و سیاسی زنان شکل گرفته است.
بر ایـن اسـاس، شـاید بتوان تعریفی جـامع از فمنیسم ارائه داد: «فـمنیسم آموزه یا جنبشی است که در تلاش برای اثبات یا به دست آوردن حقوق اجتماعی، سـیاسی و اقـتصادی برابر یا برتر با مردان اسـت.» ویـژگی این تـعریف آن اسـت کـه به گونهای میتواند هـمه گرایشهای فمنیستی را پوشش دهد.
هنگامی که در اوایل قرن شانزدهم کپرنیک برای اولینبار ایستاییی زمین را به پرسش کشید و به چرخش زمین در مداری دور خورشید اشاره کرد، براهین اونسبت به معرفت علمی آن دوران اعتباری نداشت و به همین دلیل با برخورد شدید از سوی مجامع علمی رو به رو شد. پذیرش دیدگاه کپرنیک که محتوا و کلیت معرفت علمی را دگرگون میکرد، حدود یک سده ونیم به طول انجامید.
معرفت شناسی فمینیستی در دوران اولیه ظهور خود وضعیتی همانند دیدگاه کپرنیکی داشت و با مجادلات بسیاری همراه شد، که امروزه پس از گذشت حدود یک سده از اولین بارقه های آن در علم و نزدیک به نیم سده از حضور آن در رشته ها و مجامع علمی، فروکش نکرده است و همچنان ادامه دارد.
امروزه در بسیاری از عرصه های دانشگاهیی شاهد دیدگاه های منفی و مخالف نسبت به این جریان هستیم.
در دانشکده های علوم اجتماعی در بسیاری از دانشگاه های ایران نیز فمینیسم با چالش اعتباری مواجه است و عموماً به عنوان یک رویکرد نظری تدریس نمی شود و مقاومت هایی برای استفاده از آن به عنوان چارچوب نظری در مقاله ها و رساله های دانشگاهی وجود دارد.
ایندر حالی است که رویکرد نظری_ علمی فمینیستی تبیین کننده بسیاری از مسائل اجتماعی است که زنان در جامعه امروز با آن مواجه اند؛ زیرا اگرچه امروزه در برخی نقاط جهان، زنان به لحاظ شغلی، اقتصادی و علمی در حال نزدیک شدن به وضعیت برابر با مردان و به دست آوردن حقوق انسانی خود هستند و در اکثر نقاط جهان، آموزش و یادگیری، فارغ از جنسیت، حق تمام شهروندان محسوب می شود.
اما دو سوم جمعیت بیسواد جهان را زنان تشکیل داده اند.
ارتقای علمی زنان در هیچ کجای جهان تاریخچه طولانی ندارد. اگرچه برخی دانشگاه ها در آمریکا در اواسط قرن بیستم درهای خود را به روی زنان مشتاق تحصیل (در برخی رشته های معدود) گشودند ولی دانشگاه هایی مانند پرینستون، نیویورک و هاروارد تا دهه ی1960 از پذیرش زنان در مقطع دکتری خودداری کردند و به زعم دوبوار بیشتر دانشیی که تاکنون تولید شده است توسط مردان بوده است.
زنان ایرانی هنوز برای قرارگرفتن در جایگاه های تحصیلی بالا با مشکلات ساختاری و فرهنگی مواجه هستند.